توی راه به آقای همسر گفتم( یعنی یادش مونده؟ بعید می دونم.یادش نیست).
ص رو که دیدم گفت( چه خبر؟).چندبار لابلای حرفها همین رو پرسید و من هی گفتم( هیچی..هوا گرمه. برق قطع میشه. آب قطع میشه).باز گفت چه خبر؟
فهمیدم ته نگاهش خبراییه.خودم رو زدم به ندیدن. گفت( از فلانی خبر گرفتی برام؟)
چندروز قبل بهش قول دادم براش خبر می گیرم و خیالش رو راحت می کنم که همسرش سلامته.
وا رفتم توی خودم. دلم آشوب شد. چی باید می گفتم الان؟
گفتم(مگه نیومد خونه؟) گفت (نه) گفتم( چرا.اومده. یادت رفته) گفت(نه نیومده)
چشماش نم برداشت باز.رنجیدگی بود توی نگاهش .خجالت کشیدم.مردم از خجالت.چطوری باید آرومش می کردم؟
رو کرد به آقای همسر.گفت( تو راستش رو به من بگو. فلانی کجاست ؟).
اشک دوید پشت چشمم.چطوری می شد راستش رو بهش گفت.چطوری می شد بهش گفت کلی آدم توی این سال ها رفته که رفتن؟ رفتن که نیان؟ رفتن که نباشن. چطوری می شد بهش گفت؟
سلام
هرچند کلیشهای اما، روز قلم بر شما مبارک
چشمه ذهنتان جوشان و قلمتان مانا باد.
سلام
خیلی خیلی ممنونم از مهرتون