پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کم کن صدا ره

آقای پسربزرگه

صدای استاد جان رو کم کن!


از نغمات اول صبح

کلاس مجازی

کلاس آنلاین

بی غصه لطفا

پژمرده شدم از بس سراغ هر کتابی رفتم شرح حال مردمان زیر یوغ دیکتاتوری و توتالیتر و استبداد بود. شرح رنج کشیدنها،گرسنگی، تن فروشی، کشتار، شکنجه، بازحویی،تفتیش و ترس و ناامنی بود.

یهودی ها، رومانیایی ها، امریکای لاتین، فرانسه، ایتالیا، روسیه ، ایران ...

روحم زخمیه.

دلم یه قصه ی پررنگ و بو می خواد که مردمانش برای جشن برداشت محصول برنامه بچینن، برای زاد و ولد حیواناتشون ذوق کنن، آب شون از رودخونه و نون شون از گندم خودشون تامین بشه. عاشق بشن، بخندن و از خنده شون دلم‌گرم بشه. 


اسم کتابهای بی جنگ و بی دیکتاتور از یادم رفته.

یادم بیارید.

آه ای ننه

از این زن فس فسوی آخ و اوخ کنِ فرسوده ی لنگ لنگان راه رونده ی درب و داغونی که شدم متنفرم.

خواب

این تویی که می دانی دل و جان من پریشان و ویران است و به خواب هام می آیی و درد داری و اخم داری و لبخند داری و آغوش داری و خنده و گریه را توامان درهم می آمیزم که ویران تر و پریشان تر از خواب بیدار شوم؟

یا این منم که به وقت پریشانی و ویرانی در ناخودآگاهم ترا می جویم و می طلبم که با دست نامریی از عالمی دیگر آغوش باز کنی و لبخند بزنی که دلگرم بشوم به پناه و مامن داشتن؟

اگر این تویی... چه خوشبختم من که از عالم آن سری حواست به من هست.

 و اگر این منم ...

دریغ...

دریغ...

دریغ که عالم این سری و آن سری دروغ و فریبی بیش نیست برای آمیزاده ی بی پناه و بی کس  و یکه مانده در برهوت بیابان.



چند شب پشت سرهم خواب بابا را می بینم.گاهی خوش و خرم است. گاهی بیمار و دردمند.



پیغمبر ابرها

امروز باید پیغمبری مبعوث می کردی. ابرهات چنان درخشان بود که زنی شدم سربه هوا و فقط آسمان را نگاه کردم که تا فرصت هست چشمم سیر بشود از نوارهای شعاع آفتاب که تیغ برکشیده بود از میان تکه ابرهای پنبه ای.

امروز باید پیغمبری مبعوث می کردی. ابرهات چنان درخشان بودند که آدمیزاد حتما فریب می خورد و  ابر سیب فردوس می شد و آدمی بهشت را باور می کرد و دانایی را باور می کرد و دلخوش می شد دوباره به رحم و مهربانی و مصلحتت.

امروز باید پیغمبری مبعوث می کردی.ابرهات چنان درخشان بودند که عقل و هوش از سر و دل می برد و  بشر خاورمیانه ای می توانست به خودش بقبولاند که می شود بوی بهبود ز اوضاع جهانت بشنود.

امروز باید پیغمبری مبعوث می کردی. ابرهات چنان درخشان بودند که می شد خر شد و فکر کرد بی پولی تمام می شود، گرانی کمرشکن تمام می شود.سفره ی خالی تمام می شود.بیکاری تمام می شود.بی برقی و بی آبی تمام می شود. ابر می درخشد. جهان خواهد درخشید. لب ها خواهد خندید. انتخابات فرمایشی و نمایشی نخواهد بود.انتخاب کردن حق خواهد بود نه وظیفه و حکم شرع.مثل حق مسکن.مثل حق آب و برق.مثل حق بهداشت و درمان. مثل حق زندگی.

امروز باید پیغمبری مبعوث می کردی. در جهانی که حقوق اولیه ی انسانی به آرزو بدل شده و رسیدن به این آرزو با منت و تهدید و ارعاب و تحقیر همراه است و تعفن همه جا را گرفته.


آخرت

از همونجا که فهمیدین اولی نیستین بذارین برین.

نمونین که ببینین ته ش رو.

نذارین برای روزی که بفهمین آخریِ آخریِ آخری هستین!

مرگ

آدمهای مشخصی هستند که باید کشته شوند.  به مرگ مفاجا بمیرند یا گرفتار انتقام جویی و زیاده خواهی  دیگری شوند. یا بدتر از همه به تشخیص و مصلحت یکی که سود وزیانش را بسته به وجود و فنای دیگری می داند از روی زمین حدف شوند.

کشتن و مردن  هرکدام شان مغزم را برای چند روز فلج می کند. چرا مرگ اینقدر پیچیده است؟ چرا مرگ اینقدر آسان است؟ چرا مرگ اینقدر راحت است؟چرا مرگ اینقدر دشوار است؟ سهم هرکدام ، کدام شکل از مرگ است؟ آسان و راحت؟ پیچیده و دشوار؟ بی درد؟ دردناک؟ فجیع؟ معمولی؟ ایا مساله ی مرگ با این یکی برایم حل خواهد شد؟ ابا دست از سر کیفیت و ماهیت مرگ برخواهم داشت؟ آیا هول و درد مرگ دست از سر من برخواهد داشت؟

آدمها را باید به نوبتِ چرایی و ترتیب رخدادها به مسلخ ببرم. چرا چنین می کنم؟ آیا هرکه، هرچه کرده را باید نقش زد  و گفت؟

آدمهای زیادی را باید توی سرم بکشم. من قاتلم؟ من کشتن بلدم؟

پس چرا تو هنوز نفس می کشی توی سرم؟ پس چرا از پس کشتن تو برنمی آیم؟ پس چرا مدام باید از زنده بودن تو خیالم تخت باشد؟