مدتیه از ص نگفتم. سپردم بهش نگن من جراحی کردم. حالا نمیدونم اصلا من مهم هستم براش یا نه.اما وقتی دیدم از عمل آب مروارید یکی از نزدیکانش باخبرشد و گریه کرد و هی بیقراری کرد که: من دست و پا ندارم برم ببینمش.حالا چیکار کنم و ... گفتم منو بهش نگن دیگه.
این است دلیل کم گفتنم ازش. توی این یکماه ندیدمش که سوژه داشته باشم. از آقای همسر نقل قول می کنم.
****
توی هفته ای پیشش می خوابه،سریال می دیدن.مضمونش مادرشوهر و عروس و جشن عروسی و ماجراهاش بوده. بعد از تموم شدن سریال، ص به آقای همسر میگه: همسایه مون یه دختر خوب داره. مادر و پدرش هم آدمای خوبی ان. من می شناسم شون.اسماشون فلان و بهمانه( اسم شخصیتهای سریال عربی) . بریم من با مادرم حرف بزنم،بعدش ببرمش دختره رو ببینه،برای فلانی( برادری که خونه ص رو فروحت و برای بچه ی خودش خونه خرید) ،خواستگاری کنمش. اونم بره سر خونه و زندگیش.
آقای همسر توضیح میده که فلانی ۶۰ سالشه. زن و بچه داره. عروس و داماد داره.
ص میگه: عیب نداره. منو ببر پیش مادرم باهاش حرف بزنم.
مادرش سی ساله فوت شده.
*****
یک شب هم همسایه گوشت نذری میاره. ص به آقای همسر میگه: پاشو برو پیاز بیار برام، با یه قابلمه.همینجا توی تخت خرد کنم.می خوام آبگوشت درست کنم. و حسابی گیر داده بوده که پیاز بیار خرد کنم.
****
لبخند به لب میاره. اما درد زیادی حس می کنم با شنیدنش.
ای آدمیزاد... که تا آخرش پر از تمنا و میل و اشتیاقی برای زیستن.