پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

رفتنی

لور به او گفته دوستم بدار. او فهمیده بود که لور عاشقش شده. نه مثل همه ی معشوق های سخت دل و ستمگر تاریخ که تا می دانند کسی دوستشان دارد، می گذارند می روند، بلکه مثل خودش، به اقتضای زندگی طولانی و درازی که از سر خودش گذشته بود به لور می گوید: دیر وقت است. برو بخواب.

فوسکا در طی روایت می گوید: تا فهمیدم عاشقش هستم ، دانستم که او مردنی ست. می میرد. پس دل بستن به چیزی که مردنی ست و فانی ست و نمی ماند،  عقلانی نیست. و بنا به رفتار عقلی که در طی چند قرن پیرسال شده، از عشق لور چشم می پوشد. عشق را پیش از این چندباری تجربه کرده بود و هربار عمیقا آرزو داشته که آتش عشق زنده و بیدارش کند و سنگینی  گذر سالیان مدید را از روی دوشش سبک کند.اما با پیرشدن و مردن زنی که عاشقش بود، متوجه می شد که جاودانگی نفرینی بیش نیست. نفرینی سرشار از آگاهی به فرجام پدیده ها.به فرجام عشق، فرجام تولید مثل، فرجام کشورگشایی، فرجام انقلاب و شورش.

فکرم می رود به سن و سال انسانی و نرمال خودمان. از یکجایی به بعد عاشقی نوجوانان و جوانان را به چشم تجربه ای گذرا می بینیم.شور و اشتیاق شان را در لحظه می پذیریم و به پایایی و مانایی اش باور نداریم. ته قصه را از ابتدا می فهمیم. به هرچیزی دلخوش نمی شویم. به هرچیزی دل نمی بندیم. هر ابراز مهری را باور نمی کنیم. هر سرزنش و توبیخی را به جان نمی خریم. گویی این همان جایی ست که به خودباوری رسیده ایم. تجربه ی زیستن سالیان، آبدیده مان کرده و شناسای اتفاقات و ماجراهای آینده می شویم.

اما از همه بدتر این که: دردناک است که عشق با همه ی قدرت جادویی اش ، ماندگار نیست. نجات دهنده نیست. درمان نیست.


درباره ی ( همه می میریم)، ( سیمون دوبوار)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.