خنده داره. اما شدم مثل زن هایی که در زمان جنگ شوهرها رو می فرستادن جبهه و می گفتن دلم خواد پیش خودم بمونی اما واجبه که بری بجنگی.
دلتنگم. به اندازه ی تمام دنیا دلتنگم. پسرها هم دلتنگن. اونها صریح ابراز دلتنگی می کنن و من پنهان می کنم که فکر نکنن روی حرف خودم نایستادم.
دلتنگم اما خیال راحت ص توی شبهایی که آقای همسر پیششه، هواش رو داره، هم صحبتش میشه و فرداش میاد برامون تعریف می کنه راه این دلتنگی رو سد می کنه. سدی که سوراخ سوراخه و دلتنگی من توی این شبها از لای درزها و سوراخ هاش هی می زنه بیرون.
ما خانواده ی وابسته ای هستیم. هرجا رفتیم با هم رفتیم. تعداد سفرهای من و بچه ها بدون آقای همسر خیلی کم و قابل شمارشه. و حالا این عدم حضورش ، گرچه که هرشب انگار پزیرفته تر میشه، اما دلتنگیش کشنده تر میشه.
بدتر از همه این پسرک زبون دراز که هی میاد توی اتاقم و میگه:
-باز سیس عقاب تنهای در قفس رو گرفتی؟ باز گریه ت گرفته؟ گریه کن.خجالت نکش. اگرچه عقاب تنها نباید گریه کنه.
و قهقهه هامون توی اون دلتنگی گم میشه.
نمی دونم تا کی دوام میارم.