پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

شکر

تابستون رسمی ما دهم مرداد شروع شد. تا نهم مرداد چندبار تاریخ آزمون تیزهوشان عقب افتاد، لغو شد، نامعلوم شد تا بالاخره نهم رو تعیین کردن.

روزها و شب هامون با ذکر مصیبت پسرک که( من قبول نمیشم..من قبول نمیشم...من قبول نمیشم) سر می شد.

سوم راهنمایی بودم. مدرسه م توی دومین ماه سال تحصیلی بخاطر انتقالی بابا به اهواز عوض شده بود. درس هایی که داده بودن از من جلوتر بود. احساس خنگی مطلق می کردم.علوم و ریاضی رو به تشخیص معلم از فصل های جلوتر شروع کرده بودند و من فصل ها رو به ترتیب لیست کتاب یاد گرفته بودم. نمی فهمیدم اینا چی میگن. فرمول نویسی چیه؟ موازنه شیمیایی چیه؟ داشتم می مردم از غصه ی اینکه چه چیزهایی هست که یاد دادن و من نبودم و یاد ندارم. دفترهای همکلاسی ها رو جمع می کردم می بردم خونه ، از ظهر تا نیمه شب رونویسی می کردم تا مطالب درسی  رو داشته باشم.تا ثلث اول که بشه آذرماه، جون دادم پای جزوه های ریاضی و علوم. تنها هنرم انشاهام بودم و فارسی.

یک آزمون علمی برگزار می شد توی دوره ی ما. آزمون رو که دادم اومدم خونه و ذکر( من قبول نمیشم. من قبول نمیشم. من قبول نمیشم...) برداشتم. یک روز بابا جلوم ایستاد و گفت: قبول میشی گفتم نمیشم. گفت خب نشو. اتفاق مهمی نمیفته که. قبول شدن یا نشدن توی یه امتحان علمی اتفاق مهمی نیست. نشدی که نشدی. از این به بعد نمیای آیه ی یاس بخونی ها. اگه بشنوم بازم داری میگی قبول نمیشم...مدرسه رو  هم دیگه نمیری!!! ( فقط روش های تربیتی انتحاری نسل ما رو ببین).جواب آزمونه  اومد. نمیدونم نفر اول شدم یا دوم. کلاس به هم ریخت. شاگرد اول کلاس به مدیر نامه نوشت که این دخترجدیده پارتی داره تو اداره. چون خودش مدام میگفت قبول نمیشم. حالا چطوری اول شده. معلومه با پارتی بازیه.به معلم ادبیاتم که مثل همه ی معلم ادبیاتهای سالهای تحصیلم منو دوست داشت نامه دادن که این دختره متقلبه. مراقبش باشین. معلم ادبیات صدام زد و توی راهرو نامه رو نشونم داد و گفت مراقب دوست و دشمنت باش. می خندیدم. دوستهام رو ول نکردم. همچین نادونی بودم.

من این قصه و برای پسرک با خنده تعریف می کردم که بهش بگم او هم مثل من اهل ( نمیشم..نمیشم) هست و باید باهاش کنار بیاد.نشد هم نشد. مهم نیست. می تونه توی همون مجتمع مدرسه ی قبلی بره قسمت راهنمایی و ادامه بده.

امروز غروب که با کلی ترس و استرس سایت رو باز کرد  و از اتاق اومد بیرون و گفت قبول شدم، نگاهش کردم. بغلش کردم. بوسیدمش.تبریک گفتم.

می دونم حالا حالا ها با( نمیشم نمیشم نمیشم )گفتن هاش ماجرا دارم ، سر هر آزمون و امتحان و  پروژه ای. اما خوشحالم که خودش متوجه شد تلاش کردن نتیجه میده. هدفمند بودن نتیجه میده.

حالا من بخاطر استمرار اجباری که برای رونویسی و خوندن و حفظ کردن و مرور مطالبی که در نبودم درس داده شده بود، آزمون رو اول یا دوم شدم. اما این طفلی چندماه آزگار، صبح و شب تست زد، تست زد، تست زد تا نتیجه گرفت.

بی انصافیه که بگم همه چیز نتیجه تلاش خودشه. معلمی داشت که گاه تا یازده شب می اومد دم خونه ی بچه ها و کتاب ها رو تعویض می کرد و می برد برای بقیه ی شاگردهاش. صبح تا غروب هم مراقب تست های، فیلم ها و پوسترهایی که می فرستاد بود و از بچه ها نتیجه ی عملکرد می خواست و مسئولیت پذیری و دلسوزی یی فراتر از معلمی کردن برای بچه ها خرج کرد. وقتی روحیه ش از دست می رفت باهاش حرف می زد و تشویقش می کرد.

خوش شانسی و خوش اقبالی پسرکه که معلم های دو سال اخیرش بسیار خوب بودند . ماجراهای  عاشقانه ش با معلم کلاس پنجمش هنوز توی نوشته های همین جا موجوده.

شکر که آدم خوبه ی خدا سر راه بچه هام قرار می گیرن و گذران این روزهای بیهودگی رو برای ماها که پدر و مادریم با هزار دغدغه و مشغله و دل نگرانی، آسون می کنن.

نظرات 2 + ارسال نظر
اعظم جمعه 7 شهریور 1399 ساعت 23:55

موفق باشهانشالله

ممنونم

اعظم جمعه 7 شهریور 1399 ساعت 01:54

شکر، مبارکش باشه
همون شهرقدس یا تهران؟

ممنونم
شهریار
شهر قدس نداره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.