پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ببر مرا

دیروز دخترها گفتند گنبد زرد است. امامزاده باز شده. خفتگان زیر خاک و سیمان و سنگ ( که هریک بسته به شانس ِ نوبت دهی شهرداری و پیگری بازماندگان، روکش بالینش یکی از اینهاست) مجازند به دیدار.

امروز هی فکرم رفته بود به آن سنگ سیاهی که نیم تنه اش  بر آن نقش بسته بود و هیچ کدام از ما پنج دختر ، توی این شش ماه ندیده بودیمش. تنها کسی که دیدش آقای داماد بود که برای نصب سنگ جواز حضور داده بودندش.

امروز غروب آن تبلت جلدصورتی تکه تکه شده را باز کردم. دختر کوچک مامان رفته بود به دیدارش. من دختربزرگه ام و بفهمی نفهمی حس مالکیت غریب و شدیدی به بابا و مامان دارم و خودخواهانه حس می کنم آن دو بیشتر از بقیه ی دخترها مال من اند. شاید بخاطر این  فاصله ی چهار تا یازده سالی ست که با چهارتاشان دارم. حس می کنم بیشتر از بقیه محقّم که غم شان را بخورم. که گریه شان را بکنم. که حسرت شان را ببرم. که خاطره ی دلخوری ها و توقع ها و حفره های رابطه ی بُنُوَت میان خودمان و آنها را  ، کناری بگذارم و فقط به این فکر کنم که توی این دنیای به این گُندگی هرگز دیگر کسی مادرم نیست و هرگز کسی دیگر پدرم نیست.

عکسها را نگاه می کنم و گریه شره می کند و پنهان می شوم توی تاریکی اتاق، لب تختم. می نویسم: عکس کامل نگرفتی از مامان. ناخودآگاهم برای آن سنگ، هویت قائل شده و بهش می گوید (مامان).عکس کامل می فرستد از نیم تنه اش و شعرم که پایین سنگ حک شده. گریه می کنم. دوست ندارم کسی پیدایم کند. حوله ی حمام روی جالباسی پشت در است. شاید آنجا زیر شرشر دوش بشود بی امان گریه کرد.گریه می کنم. راه نجات نیست ولی...!  چیزی میان راه گلویم ایستاده. نا بالا می آورم نه قورتش می توانم داد.

دلم رفتن می خواهد. دست کشیدن روی صورتش را می خواهد.حرف زدن باهاش را می خواهد. زار زدن زیر آسمان خدا را می خواهد.آنقدر زار بزنم تا بمیرم. تا رها شوم از بار این همه غصه که مادر نداشته باشی و شش ماه لعنتی نتوانی بالای سرش حاضر شوی. طفلک بابا که این وقتها کمتر غصه اش را می خورم.نه که کمتر. نوعی دیگر. سبک تر انگار. پذیرفته تر انگار.

امشب که خوابیدم، پرنده کن مرا. بگذار بال بزنم .بال بزنم .بال بزنم و خسته و پرشکسته و درمانده سقوط کنم روی سنگ سیاهش. امشب که خوابیدم، گرد و غبار کن مرا. با همین بادهای سرکش شهریور، افتان و خیزان ببرم تا کنار عکس نیم تنه اش که وقتی عکس کامل را دیدم صدایی توی سرم گفت: پاهای بلندش اینجاست. درست همینجا که سنگتراش نوشته (مادر... مادر از زیباترین شعر خدا ).

نظرات 2 + ارسال نظر
اعظم چهارشنبه 5 شهریور 1399 ساعت 23:36

الهی
انشالله که دلت آروم بشه

Baran چهارشنبه 5 شهریور 1399 ساعت 22:36 https://haftaflakblue.blogsky.com/

پروانه بانوی عزیز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.