پیش آمده چندباری با هم همسفر باشیم. صبحانه ی من سلیقه ی نازنازوی پسرها و ترجیح خودمان به چیزهای فاسد نشدنی توی راه است. و صبحانه های او همیشه چیزهای پختنی و خوشمزه ای شب نخوابیده و نیمه شب درستش کرده تا برای صبح تر و تازه باشد.
دوباری که برای صبحانه اتراق کردیم، کوکو سبزی آورده بود. کوکو سبزی اش جوری به من مزه داده که دلم می خواست بهش بگویم: توی این دنیا تو هیچ کاری برای من نکن. فقط کوکو سبزی و کیک پرتقالی بپز.
حرفهای مگوی زیادی با هم زده ایم و می زنیم. حرفهایی که شاید به هیچ کسی نشود گفت. اما این راز کوکو سبزیانه را تا الان بهش نگفته ام.
اگر رسیدی به اینجا و این مطلب را خواندی، به رویم نیاور که چی گفته ام. آفرین دختر خوب!
ولی جدی جدی عاشق کوکو سبزیهات هستم.
*
چهارده پانزده سالم بود، یادم نیست مامان چه غذایی پخته بودکه بهم حسابی چسبیده بود و سرسفره بلند گفتم: من عاشق این غذا( اسمش را گفتم) هستم.
مینا شاید کلاس اولی بود شاید هم هنوز مدرسه نمی رفت.همیشه موهاش لوله لوله ریخته بود دور گردنش.انگار یکی با حوصله نشسته باشد و بابلیس درشت و ریز کشیده باشد. جور سرزنش آمیزی نگاهم کرد و گفت:
-خجالت نمی کشی اینو میگی؟ یعنی می خوای با (...اسم غذا) ازدواج کنی؟
گفتم: یعنی چی؟
گفت: چون که هرکس عاشق چیزی باشه یعنی می خواد با اون ازدواج کنه.
مینا جون...من الان قصد دارم با تمام غذاهای تو ازدواج کنم. بس که دستپختت محشره.