پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کتلت گیر

از وقتی  یاد دارم، از نمیدانم چند سالگی،سرویس رنده و کفگیر ملاقه مان دسته قرمز بود. حالا قرمز هم که نه. نارنجی بود. طوری به این دسته نارنجی ها خو کرده بودم که فکر می کردم  در تمام خانه ها باید از همین ابزار دسته نارنجی موجود باشد. فکر می کردم یکی از رکن های بند و بساط زندگی باید همین دسته نارنجی ها باشد. برای همین تا ازدواج کردم رفتم سراغ یک لوازم خانگی و چشم چشم کردم تا یک سرویس دسته نارنجی پیدا کنم. گشتم. نبود. به جاش یک سرویس  فانتزی دسته قرمز از تخم مرغ خرد کن تا رنده ی گوجه حلقه کن  و دربازکن و پوست کن و ...خریدم. خریدم همه را به تحسین و تعریف درآورد اما ته دل خودم قدرت رقابت با آن دسته نارنجی ها را نداشت. دسته نارنجی هایی که انگار از وقتی چشم باز کرده بودم توی آشپزخانه مان بود.

بچه بودم. پرسیدم:

-این برای چیه

گفته بود:

-کتلت گیر

-یعنی کتلت ها رو می گیره؟ چطوری؟

نشانم داد که چطوری.قسمت مشبک باید می رفت زیر کتلت و از توی روغن برش می داشت و چند ثانیه روی ماهیتابه نگهش می داشت تا روغن اضافی ازش بچکد.

سالها بعد، وقتی دیگر دختر آن خانه نبودم، یگ انبر قشنگ خریده بود. گفتم:

-چه خوشگله. برای چی خوبه؟

-کتلت گیر، مرغ، ماهی،هرچی بخوای سرخش کنی.

یا از اسم کتلت گیر خوشش می آمد، یا شاید چون کتلت هایش مزه ی بهشت می داد دوست داشت هر وسیله ی تازه ای را یک طوری پیوند بدهد به کتلت.

یکی دوسال بعد، با نشستن پای آشپزی های ماهواره و ذوقیدن و شوقیدن برای مجلات آشپزی مدرن  و دیدن ابزار و لوازم آشپزخانه های مردم دنیا ، فهمیدم چیزی که تمام عمر بهش می گفتیم کتلت گیر، به سیب زمینی کوب معروف است. کلا  له کننده ی هرچیز آب پز و نرم بود.بهش گفتم. زل زد بهم و گفت:

-جدی؟

-آره.

-می خوای ببرش برای خودت.من استفاده ش نمی کنم. نه برای کتلت گیری نه برای کوبیدن سیب زمینی  یا هرچی.

-نه می گردم یکی پیدا می کنم. این بذار بمونه همینجا. خاطره های بچگی مه. همینجا قشنگتره.

دوباره دوره افتادم که یک دسته نارنجی شبکه فلزی شبیهش پیدا کنم. اصلا تمام فلزی. اما چیزی شبیه همان. دو سه سال مدل های پلاستیکی  اش را بالا پایین کردم و دستم پیش نرفت برای خریدنش. ( آن )نداشتند که به دلم بنشینند. تا پارسال که بالاخره رضا دادم و از بازارچه مرزی جلفا یک پلاستیک فشرده اش را خریدم.طوسی بود.

یکی از روزهای هفته اول اسفند نود و هشت ، وقتی دیگر نبود ، کتلت گیرش را برداشتم. به دخترها نشان دادم و گفتم:

-من اینو می برم. از بچگی چشمم دنبالش بود.

کتلت گیر کهنه و رنگ پریده و سن و سال دار را گذاشتم توی وسایلم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.