از صندلی پشتی گفت:
-داشتم توی راه فکر می کردم که دل تو چقدر بزرگه. واقعا بزرگه ها. منظورم اینه که واقعا دل بزرگی داری.
می دونستم چرا این حرف رو زد.گفتم:
-برای اینکه دوست تون دارم.این هم یه نوع بی عرضگی و بدبختیه که بخاطر دوست داشتن کسی، نتونی در برابر حرف زور یا غیرمودبانه ش چیزی بهش بگی. یا تنبیهش کنی. یا قهرت رو طولانی کنی.
گفت:
خب حالا. نگفتم که ادامه بدی . فقط خواستم نظر خودمو بگم.
بعد زد به صحرای کربلا:
-به نظر من آدما دو دسته ان. یک دسته اونا که میگن همه چی کار خداست و خودشون هیچ دخالتی توی زندگی شون ندارن. یک دسته هم پولدارن. اینا هم میگن کار خداست و...
-خب؟ این الان چه ربطی داشت به دل گنده و بزرگ من؟
-هیچ ربطی. فقط خواستم نظرمو بگم.
همین هم خوبه!
+ من هم نظر. اون هم نظر. چه فرقی داره کدوم نظر. اون نظر رو ول کن. بیا با این نظر. ( دیالوگی از داستان پیش رو )