تا کجا حق داریم واقعیت رو تغییر بدیم و خیال رو جایگزین کنیم؟ تا کجا حق داریم واقعیت رو عریان و عینی تعریف کنیم؟ تا کجا میشه مرز قائل شد بین واقعیت و خیال؟ تا کجا میشه نگران واکنش ها بود؟ تا کجا میشه از قضاوت ها ترسید یا نترسید؟ تا کجا میشه لذت برد و رضایت داشت از امتزاج واقعیت و خیال؟
اسمش میشه سوءاستفاده از زندگی مردم؟ خباثت در برابر رنجهای دیگران؟ منتفع شدن از آنچه از سر دیگری گذشته؟
تمام اینها موقع کنار هم چیدن کلمات ، آدم رو عذاب میده و نمیذاره از چیزی که ساختی لذت تمام و کمال ببری.
از طرفی هم فکر می کنی اگه این آمیختگی نباشه، چه جذابیتی برای بیان آنچه واقعا رخ داده باقی می مونه؟ و نهانی کیف می کنی از اینکه بلدی آسمون ریسمون ببافی و آدما رو درونش جا بدی.
این هم تناقض غریبیه. غریب با لذتی غیر قابل انکار.
مگه اسم قصه روی خودش نیست؟ قصه! یعنی خیال پردازی. یعنی خلاف واقع. یعنی راست و دروغ در هم تنیده. اما رواست که اسم خیال پردازی رو بذاریم دروغ؟
فکرم میره سمت آدمهایی که موقع تعریف کردن چیزی یک کلاغ چهل کلاغ می کنن و ماها ازشون بدمون میاد که دروغ گو ان و راست نمی گن و ... .
کار نویسنده همین نیست مگه؟
منتهی اولی توی ادبیات شفاهی منفوره و در ادبیات مکتوب ، شایسته ی تقدیر.
خیلی قبل تر گفته بودم که ما آدمها همه مون قصه گوییم. همه مون میل به قصه گویی داریم.
داریم.
شکل های بیانش متفاوته.