پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ای ماهم به چشم من نگاهی...

رفتم برای سه ماهه ی سوم تمدید داروهای افسردگی. اینجا مرسوم است ده روز قبل تر وقت بگیری. من دوازده روز زودتر وقت گرفتم. منشی اسم اول را لاک گرفته بود و زیر بار نمی رفت که من وقت دارم. اسمم را نوشت بین مریض و منتظرم گذاشت تا یکساعت و نیم بعدتر از وقتی که داده بود. بهش گفتم برای دفعه ی بعد دیگه وقت نمی گیرم. وقت گرفتن و نگرفتن که فرقی نداره. خندید و گفت اگه قصور از طرف منه عذر می خوام. نفله...اگر این جمله را همان اول می گفت سرساعتم می رفتم نه یک ساعت و نیم دیرتر.

نشسته بودم منتظر، داشتم فکر می کردم وقتی دکتر پرسید( خب خانوم...بهترین؟) چی جواب بدهم؟ بگویم نابودم؟ داغونم؟ بگویم برای درمان افسردگی سوگواری پدرم آمدم بودم و الان سوگوار مادرم هم هستم. گریه ام گرفت. اشکها چکید روی ماسکی که روی بینی و دهانم بود. خودم را جمع و جور کردم که امروز گریه نکنم.

دکتر بعد از چک کردن پرونده ام توی مانتیورش، پرسید( خب خانوم...بهترین؟ )، گفتم بد نیستم. اما خوب هم نیستم. مادرم رفته و من نمی تونم تنش های اطرافم رو تاب بیارم. تنش بچه ها با هم، با من، با پدرشون، با محیط رو نمی تونم تاب بیارم. دیوانه میشم. پرسید ( در کل بهتری یا نه؟).گفتم در کل بهتر از یکسال و نیم قبل قضیه را پذیرفته ام. یاد گرفته ام باهاش کنار که نه، مدارا کنم تا به وقتش یک جایی حسابی خالی بشوم. یک دارو را عوض کرد و بقیه را تکرار کرد و فرستادم تا سه ماه بعد.

بغض گیر کرده بود ته چانه ام. برگشتنی توی خودم بودم. آقای همسر چندبار کوبید روی پام که: (خوابی؟ خوب باش بابا...) حواسش که نبود توی جاده ی کرج گریه کردم. تا وقتی شک کرد و هی نگاهم کرد.

حرفهای زیادی تلنبار شده بود بیخ گلویم. حرفهایی که باید جایی می گفتم و سبک می شدم.

باید می گفتم دلم می رود برای شنیدن صدای مامان از پشت تلفن. برای گله و شکایتش از این و آن. برای خوشحالی و ذوقش از خریدهایش. برای رفتن به گنبد و رفتن به امامزاده و رفتن پیش بابا و رفتن پیش مامان.برای بغل کردن ذره ذره خاکی که حتی نمی گذارند سنگ رویش بگذاریم. حتی درها را باز نمی کنند که همان خاک را از دور ببینیم. باید می گفتم توی بد مخمصه ای گیر افتاده ام. من و تمام مردمی که کسی را آنجا زیر لایه های خاک دارند. باید می گفتم گرچه این درد عمومی و جهانشمول شده، اما من خیلی خودم را تنها می بینم توی تاب آوردنش. خیلی خودم را تنها می بینم توی تحمل کردنش.

این روزها دلم می خواهد بخوابم و روزها و هفته ها بیدار نشوم.آنقدر بخوابم که سلولهای مغزم چروک شوند و زائل شوند و به فراموشی دچار شوند. بیدار که شدم پیرزن فرتوتی باشم که هیچ چیز را به یاد نمی آورد جز زمانی را که دختربچه ای موفرفری بود که می آویخت به پاهای پدرش، وقتی می رفت مرز. که کش دامن را از زیر چرخ خیاطی می کشید و صدای مامان را درمی آورد که ( اینقدر زیاد نکش. فقط کش رو نگه دارش). که دغدغه اش شلوغی و شیطنت برادر و خواهرهاش بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
افتاب دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 09:34

من تهرانم اونا خراسان. از 18 سالگی اومدم اینجا درس بخونم، موندم. همیشه به خودم میگم چقدر من کم باهاشون بودم. نکنه یه وقت برن و من همچنان دور باشم.
میخوام بی خیال کرونا بشم. اخر ماه رمضون برم ببینم شون.
متشکرم از راهنماییت

چقدر شبیه من. منم از هجده سالگی ازشون دور شدم. اونا شمال و من اینجا.
سالی دو یا سه بار می دیدمشون.
امیدوارم سفر بیخطری داشته باشی و دیدار مطلوب و دلچسبی

افتاب یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 13:36

آخ بگردم دورتون. گریه ام گرفت. نه از غم شما. گریه کردم از ناشکری خودم.
دیروز دکتر بهم گفت همسرت افسرده ست. پشت تلفن به مامان میگفتم دکتر گفته شوهرت افسرده است. گفت خب همه افسرده ان. دلم گرفت از حرفش. گفت برو برای دل خودت پرده و مبل بخر، تو بخر بعد می بینی حالت خوب میشه، رابطه تو و شوهرت رو کار ندارم برو برس به خودت... حس کردم با دیوار حرف زدم، ازش عصبانی شدم. امروز پشت تلفن میگفت به بابات گفتم پس من برای چی به دنیا اومدم. قطع که کرد یه شکم براش گریه کردم و غصه خوردم، بعد عصبانی شدم از دستش که چرا اینو میگی به من. چرا درست زندگی نکردی... پستت رو که خوندم از ناشکری و عصبانیت خودم بدم اومد... چقدر دورم ازشون. سالهاست که دورم ازشون...

منم دور بودم. دور موندم. همونطور دور موندم تا تموم شدن. تا دیگه ندیدم شون. تا دیگه نشد که ببینم شون.
آدم اگه از اول بفهمه که تمام شدن شون چقدر درد داره، همه جوره، هرچیزشون رو طاقت میاره و باهاش کنار میاد.
حرفم البته منطقی نیستا...الان دارم اینو میگم. منم حق و رای خودمو بیشتر قبول داشتم و دارم تا دیگری رو حتی اگه مادر و پدر باشن.

اعظم یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 02:22

ان‌شالله زود خوب بشید
حالا خیلی بی‌ربط هست، فکر کنید به سطح دغدغه‌ی آدمای مختلف، مثلا یکیش من و بخندیدمن استرس حمام رفتن گرفتم می‌ترسم برمو زلزله بیاد
این چه وضعی هست
کرونا بس بود دیگه، زلزله رو کجای دلم بذارم

والله دغدغه ی کمی نیست.
از اونجایی که من بودم بهتره

ممنون.آمین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.