پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خورشید و ستاره ی دریایی

برای دومین بار در این سال این جمله را شنیدم که ( ترسی در تو دیده می شد که دیگه نیست). محتوا و کلمات متفاوت بود اما معنا همین بود. یکی گفت ترس و فرار اعصاب خرد کنی در من بوده و یکی گفت سایه ی مهیب و سنگینی بالای سرم بوده که دیگه نیست.  گفتم تغییر کردم. گفت تغییر نیست. عامل ترس از بین رفته و مستقل شدم.

داشتم دنبال دریچه ای برای وصل شدن به دنیای حافظ و مولوی و خاقانی می گشتم، رسیدم به عالم تحلیل ادبیات. پرسیدم یعنی چه؟ گفت عجولم.خیلی ها چند جلسه میان و نمی فهمن و حتی می گریزند.من بی شرکت و حضور چطور می خوام بفهمم.( حضوری گر همی خواهی...از او غایب مشو) .

صبح سررسیدهای قدیمیم رو آوردم تا غرق بشم توی یادداشتها و نت برداری های سالهشتادو پنج.  خوندم و خوندم و خوندم و دیدم صورتم خیسه از اشک. چه چیزها که یادداشت کرده بودم و الان اصول زندگیم شدن. چه چیزها که شنیدم و تند تند و بدخط نت برداشتم و الان شده پایه های ایمانم به هستی.

گفت از صد نفر ده نفر باقی می مونن توی دوره ها . بقیه طاقت آزادی فکر ندارند. از آزادی فرار می کنند. در سیطره ی فرهنگ ارباب رعیتی اند. همیشه می خوان رعیت اعتقادات دیگری باشند. یادم افتاد به بابا که گفته بود ( بعضیا ذاتا نوکر صفت اند. هر امکاناتی در اختیارشون بذاری باز هم نوکر صفت هستن. بلد نیستن آقای خودشون باشن).

گفت نشانه شناسی جزوی از تحلیل ادبیاته. و از تحلیل نشانه ها رسیده به فهم زایل شدن سایه ی مهیب از بالای سرم. گفت کلید رو نشان می ده و باز کردن در رو می گذاره برای کسی که کد رو فهمیده .شیوه ی تحلیل رو میگه و وصلش می کنه به ادبیات محض.  با قالب و فرم کاری نداره. صرفا ادبیات. ( یک دهان خواهم به پهنای فلک) ...این بیت رو صبح توی سررسیدم هم پیدا کردم.

گفت ( لم یکن له و کفوا احد) و این خودشناسی و  اطمینان از خود و غرور  شایان احترام همچنان برقرار بود.


توی سررسید نُت نوشته بودم: آدم به وقت سیرابی باید انتخاب کنه. وقت تشنگی هر آبی  دستت بدن می نوشی ، فقط برای اینکه تشنگیت رفع بشه. اما سیراب که باشی خوب دقت می کنی چی می خوای بنوشی. بهترین رو انتخاب می کنی. که انتخاب یار نامتجانس، عشق ناهمسان، جفت عجیب و غریب، مال همون سرکشیدن آب نامناسب در تشنگی محضه.

دیدم دارم دیوانه میشم از خوندن یادداشت ها. سررسید رو گذاشتم کناری تا هرازگاهی برم سراغش و سیراب بشم از آنچه آموخته بودم و در  ناخودآگاهم نشت کرده بود و  زندگیم رو ساخته بود.

از خوشبختی هاست که در مقطعی از زندگیت با آدمهایی برخورد کنی که سواد و دانش شون رو در قالب کلمات درسی و آزاد نثار روح تشنه ت کنن و مسیر روبرو رو برات روشن و قابل دسترس به تصویر بکشن.

معلوم نمی کنه فرصتی پیش میاد تا باز هم بنشینم در حلقه ی درس و  کلمات و آموزه ها رو بنوشم یا نه. هرچه پیش بیاد همون طور که تا الان هرجا پیش اومده در موردش گفتم، همچنان خواهم گفت که کلاس های حافظ سال هشتاد و پنجم پایه ریز جهان بینی و نگاه جدی من به زندگی بود. اونجا فقط ساختار شناسی حافظ یاد نگرفتم. نگاه دوستانه به زندگی رو یاد گرفتم. ملامت نکردن خود رو یاد گرفتم.دوستی با خود رو یاد گرفتم. دوست داشتن خود رو یاد گرفتم. البت که زمان برده...البت که فی الفور اتفاق نیفتاده، اما بالاخره شکل گرفته و تثبیت شده.

حالا این منِ دوست با خودِ قرار گرفته با خوب و بدِ خود ، باز می خواد به سرچشمه وصل بشه و امیدواره که  بهم ریختگی عالم نظم بگیره و دانشگاه ها باز بشن و کلاس ها دایر. که سررسیدی بردارم و با دستهایی که تقریبا نوشتن با قلم را فراموش کردن بس که سالهاست فقط تایپ کرده، هی نت بردارم و بنویسم و سرشار بشم از شگفتی هستی و پدیده های  زیباش.

پیش بیاد یا نه، در موردش نوشتم تا همیشه  یادم بمونه که خورشید کارش تابندگیه. اقتضای هستیش تابندگیه. و خدا رو شکر که خورشیدهایی دارم در زندگی که نورشون رو از کسی دریغ نمی کنن.

سالها پیش نوشته بودم ستاره ی دریایی طبیعتش اینه که وقتی یک بازوش قطع میشه، شروع می کنه به ترمیم خودش و برای خودش بازوی جدید می سازه. که بعضی آدمها ستاره ی دریایی اند.طبیعت شون اینه. وقتی بازویی ازشون قطع میشه حق ندارند برن لای شن ها و پنهان بشن. باید بازوی جدید بسازن و بیان دریا رو زیبا کنن.

خوشحالم که زمین گرده. خوشحالم که دنیا کوچکه. خوشحالم که آدم به آدم می رسه. خوشحالم که این جهان کوه است و فعل ما ندا. خوشحالم که همراهی قلم و زبان ترکیب رویاگونه ای می سازه. خوشحالم که تصورات ما به شدت به واقعیت نزدیک میشه.

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 ساعت 23:11 https://40-years-mind.blogsky.com

خوشحالم که اینقدر حالتون خوبه , نگاهتون مثبته وجودتون پر از انرژی . راستش من یک خاطره/ سئوال/پشیمونی دارم . یک دوره برای مترجمی به استادی خوردم که فوق العاده با سواد ولی یک سری اخلاقها شاید کمبودها کلمه مناسبتریه داشت که باعث شد عطاش را به لقاش ببخشم . البته می دونم که الان دارم یکطرفه به قاضی می رم . ولی . مشکلم همین ولی است .هی از خودم می پرسم اگه واقعا دوست داشتم نمی موندم ؟ببخشید اصلا ربطی به شما نداره دارم افکارم رو همینطوری پرت می کنم بیرون .

برخلاف اغلب مردم که گاهی افسرده ان و حالشون بد، حال خوش من مقطعیه و کوتاه مدت. همون زمان اندکی که با کسی حرف می زنم و پر از انرژی میشم میام و در موردش می نویسم که اون انرژی رو یک جورایی ذخیره کنم. خوشحالم که رشحاتش منتشر میشه و شمایی که می خونید هم حسش می کنید.
از این مدل آدمها هم کم ندیدم. کار خوبی کردین. غصه ی گذشته رو نخورین. بسیار کار خوبی کردین که نموندین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.