دلم تنگ می شود و می دانم نباید بشود.
دلم می خواهد و می دانم نباید بخواهد.
دلم می رود و می دانم نباید برود.
دلم می شکند و می دانم نباید بشکند.
دلم خون می شود و می دانم نباید خون بشود.
تمام نباید ها با یک دلتنگی دود می شود می رود هوا.
کاش سنگ بسته بودی به تخت سینه ی همه ی آدمها.همه ی آدمها.همه ی آدمها.
اینکه فقط بعضی دل ها سنگی باشند و بعضی دیگر از جنس آه و درد، انصاف نیست.