پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

برباد رفته

خانم لیلا فروهر در اوایل جوانی و جاهلی ما فرموده بود: همینو می خواستی.آها! همینو می خواستی.

باید عرض کنم که  تو هم همینو می خواستی! آها...همینو می خواستی؟؟؟

البته من سوال می کنم. مثل خانم لیلا خبری و تاکیدی حرف نمی زنم.

یک وقتهایی از چیزی مطمئن نیستی. نشانه و چراغی نمی بینی. جاده خاکی ست. تابلو ی راهنما  ندارد. نمیدانی پیچ جلوی راهت سبز می شود یا چاله چوله. نمی دانی به آبادی و شهر می رسی یا همه اش بیایان برهوت است. جنگل در کار است و دشت پر از گل یا مرداب. نقشه ی راه نداری و گیجی. راه بی نشانه و علامت بدی اش همین است. می دانی میل سفر داری. عشق سفر داری.  اما نمی دانی سفر هم ترا می طلبد یا نه. سفر هم ترا می خواهد یا نه.

آب می خواهی ، کسی نیست. نان می خواهی، کسی نیست. حرف می خواهی، کسی نیست. یا هست و برای تو نیست.

پس شروع می کنی به انگولک کردن مغزت. هی می خواهی ته مه اش را دربیاوری که چرا شکل همه چیز یک جوری ست که معلوم است جور نیست.

ته اش را درمیاوری. کفرش را درمیاوری. آن رویش را بالا میاوری.( به سلامت) حواله می شوی.

قلبت تیر می کشد! خب بکشد. حفره ی خالی عمیقی میان سینه ات حس می کنی! خب بکنی. نفست بند می آید!خب بیاید. حس می کنی الان است که غش کنی و بیفتی! خب بیفتی. چشمهات دودو می زند! خب بزند.اشک ، ریملت را می شوید! خب بشوید. خنده ی هیستریک می کنی! خب بکنی.

آینه پیدا کن و روبرویش بنشین. هنوز موهات رنگ تازه دارند. کافی ست دوهفته دیگر بگذرد. باز ریشه های سفیدِ دورتادور صورتت را خواهی دید. چروک زیرچشمها را، رگ های برجسته ی روی دستها را، نشان واریس دو وَر ران ها را. هرچه را که لازم است می بینی.

دیدی؟ خوب دیدی؟ بس بود؟ فهمیدی؟

آرام بگیر و بنشین سرجایت.  اهل سجاده و تسبیح نیستی که بگویم بنشین و استغفار کن.  اهل خیلی چیزهای دیگر هم نیستی که رهایت کند از فکر و خیال.

زل بن به  روبرو و منتظر باش فردا بیاید. پس فردا بیاید. فرداهای بعدی و بعدی و بعدی بیایند.  کتاب که زیاد خوانده ای. مثل آن دخترک سرتق پرافاده باش. هی به خودت بگو( الان بهش فکر نکن اسکارلت اوهارا! فردا بهش فکر خواهی کرد! فردا! فردا بهش فکر خواهی کرد!)

و فردا را کی دیده. کی می داند فردا اصلا می آید یا نه.

اما مطمئن باش نمی میری. لااقل به شکلی که همه از مردن می شناسند نمی میری. فکر کن هزار هزار آدم مثل تو مردگان متحرکند. زنده های نمایشی اند.

(فردا...فردا بهش فکر کن اسکارلت اوهارا)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.