پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مهربانی

سلام دوست قدیمی آشپز

کاش خودتونو معرفی می کردین تا من یادم بیاد

درست اومدین

خوشحالم که پیام گذاشتین برام



پی نوشت:

چقدر خوشحالم از دیدنتون

فاز دوم

از عجله و هول ، چیزی با خودم نبردم. یادم نبود. حتی مسواکم رو. اونجا ناچار یه چیزی برای موهای وز وز شده م گرفتم که قبل سشوار بزنم. یه سرم دوفاز مو.

الان می فهمم  معنی دوفازش  چیه. یک فازش اینه که صبح که بیدار میشی موهات مثل پشم گوسفند فرخورده و تبدیلت کرده به یک ببعی فرفری زشتوک!

بارون

چقدر دلم می خواست امروز زنگ بزنه و بگه ( تولدت مبارک پری جان).

دیشب با اون بارون یکسره ی شلاقی چیکار کردی؟ سردت نشد؟ لرزت نگرفت؟

جواب نمیدی مامان؟

روزنه

یک هفته بیشتر یا کمتره که روی سنگ سرد و سرامیکهای آشپزخونه راه میرم. با دمپایی و بی دمپایی. راه رفتن برای منی که تقریبا تموم خونه رو از اتاقا تا مطبخ فرش کردم  و جاهای خالی به اندازه ایه که بتونم با یک قدم بلند ازش بگذرم و به ساحل امن فرش برسم، یعنی روبرو شدن با یک چالش بزرگ.

چرا چالش؟ مگه چیه؟ مگه کاربزرگیه؟ برای کسی که استخووناش از سرمای سنگ تیر می کشه و از قبل پاییز تا نیمه بهار پاپوش می پوشه خیلی کار شاقیه.

نصف لباسشویی رو بردن تا قطعات بیارن و تعمیرش کنن. فردا همه جا باز میشه اما نمیدونم فردا تعمیرکارها میان یا نه.فرشهای شسته شده رو پهن نکردم که دوباره کاری نشه.

امروز وسط آشپزخونه، جایی که سرامیکها وسعت خالیِ بیشتری دارن، خودمو دیدم. پابرهنه. بدون دمپایی. دیدم اومدم تا این وسط و حواسم نبوده دمپایی بپوشم. دیدم اگه گاهی حواس آدم از چیزی پرت بشه، شاید بشه باهاش مدارا کرد. مثل شب که می خوابیم و صبح که بیدار میشیم و تا یادمون بیاد چقدر غم و اندوه داریم، یه چند دقیقه ای طول می کشه. توی همون چند دقیقه انگار آسوده ترین آدم دنیاییم. نه غصه ی کسی رو داریم نه دلتنگش هستیم.گفتم اگه میشه توی این سرمای بهاره که از دیشب باز شومینه ها رو روشن کرده، پا لخت روی سرامیک سرد راه رفت و نفهمید، هفت هشت روز کف آشپزخونه ت فرش نباشه و تو هرروز آشپزیت رو کرده باشی، ظرفهات رو شسته باشی، چای ت رو دم کرده باشی، صبحونه و ناهار و شام رو آماده کرده باشی و بخاطر فرش نبودن هیچکدوم از کارهات کنسل نشده، پس میشه هنوز روی این پاها ایستاد. میشه هنوز به خودت تکیه کنی. می تونی هنوز زندگی و زنده موندن رو باور کنی . می تونی به سگ سیاه افسردگی کمتر مجال بدی و نذاری تموم وجودت رو قاپ بزنه.

سخنرانی نمی کنم. دارم برای خودم راهِ پیشِ رو فراهم می کنم که وقتایی که گیر می افتم توی چاه اندوه و دلتنگی، یه دست نامریی رو اون بالا ببینم و خودمو بکشم بالا. می خوام هروقت کم آوردم( که می دونم خیلی میارم)، یادم بیاد لااقل بلدم برای قوی بودن و قوی موندن فلسفه بافی کنم  و برای خودم لالایی بخونم.

موندم با این روحیه ی شکننده و داغون من ، پسرها چطوری می خوان مرد بشن و مدیر زندگی شون باشن!

حیوان

دسکتاپ رو توی این یکسال و نیم پر و خالی و دوباره پر کرده بودم ازعکسای دونفره با بابا. حتی عکسای دستجمعی رو کراپ کردم تا من و بابا باشیم. الان دارم با عکسای مامان همینکارو می کنم. کاش شعور و درک آدم هم مثل حیوانات بود. روند طبیعت رو می پذیرفتن. روال تولد و مرگ رو می فهمیدن. اومدنی رفتنیه رو قبول می کردن.

اصلا از کجا معلوم که حیوانات برای مرگ درد نکشن؟ دلتنگ جفت و بچه شون نشن؟ کی تعیین می کنه؟

تولد

از بین ما دخترها، دوتامون متولد فروردینه. من چهارم، اون یکی هفتم. توی تمام سالهای تاهل کمتر از انگشتهای یک دست، روز تولدم گنبد بودم. هفته ی اول رو می موندیم خونه خودمون تا دیدوبازدیدهای اینجا انجام بشه و هفته ی دوم می رفتیم گنبد که سیزده به در اونجا باشیم.( ناخودآگاه از فعل گذشته استفاده کردم. ناخودآگاهم به قدرت می دونه که دیگه این برنامه ها تموم شده ).

خانواده م سه بار برام کیک تولد گرفتن. هرسه هم همون هفته ی دوم. آخریش پارسال بود که نصفه شب رسیدیم خونه مامان وفرزانه ساعت سه نیمه شب با کیک و فشفشه پیداش شد و همه بهم کادوهای دل انگیز دادن. قبلترش آخرین سالی بود که بابا بود. سودی با یه کیک خوشگل اومد و کنار بابا و مامان ( که بعد از شیمی درمانی جلسات برقش رو می رفت و خیلی نحیف بود و تارهای نازک تازه تازه داشت روی سرش در می اومد) و همسر و بچه ها وسودی و همسرش کلی عکس گرفتیم.قبل ترش اما...

ما پنج تاییم. قبلا شش تا بودیم. سال هفتاد و یک یکی مون رفت.برادرم علیرضا. ما پنج تا همیشه پنج تا نیستیم. گاهی چهارتاییم. گاهی سه تا.دوتامون خونه و زندگیش یه شهر دیگه ست و اصلا گنبد نیست. گاهی یکی کار داره.گاهی یکی قهر و دلخوره. خلاصه که کمتر شده توی خیابون و بیرون پنج تامون با هم باشیم. توی خونه ی بابا اما اغلب همه با هم بودیم.

اون روز رفته بودیم پارک شهرداری. بچه ها رو ردیم بیرون. روی تاب و سرسره ی مارپیچ از بچه های فسقلی مون و روی نیمکت از خودمون عکس گرفتیم و بستنی خوردیم و گفتیم و قهقهه زدیم و برگشتیم پیش مامان.

بوی کیک پیچیده بود توی خونه.مامان کیک به دست اومد جلوی در روبروی ما.گفت( براتون کیک تولد پختم.تولدتون مبارک فروردینیا).دو تا شمع هم روی کیک بود. یک37 که مال من بود یک 34 که برای خواهرم گذاشته بود. خواهرم همون اول با اعتراض گفت من30 سالمه نه 32 . مامان گفت(آخه فقط همین شمعها توی خونه بود. شمع صفر نداشتم. حالا چه فرقی می کنه. بالاخره 32 ساله هم میشی که. بذار به حساب دوسال دیگه ت!خواهرم فورا  شمع 2 رو خرد کرد و یک مربع ازش باقی گذاشت که بشه30. نشتیم روی مبل گنده و فرت فرت عکس گرفتیم. مامان بغلمون کرد.ما بوسیدیمش.همین عکسها بود که گفته بودم دنبالش می گردم و نیست.

چرا عکسها رو  قلع و قمع کردم و به این روز درآوردم؟ خب مجبور نبودم بذارم؟ چرا مجبور بودم. دلم برای آغوش مامانم تنگ شده.دلم برای تبریک گفتنش تنگ شده. دلم برای کیک خونگیش تنگ شده. دلم انگار هزار ساله که مامان نداره.

توضیح:

عکسای  خانوادگی اینجا نیست. خب نیست دیگه!


دارو

در مورد زایمان نوزاد مرده نوشته بودم. همون اولش گفتم گروتسکه.

یکی بهم پیام داد واقعا همچین مشکلی دارین؟ نوزادتون توی شکمتون مرده؟ من یه دارو  بهتون معرفی می کنم که مشکل تون حل بشه!!!


این یکی از مواردیه که توی کانال در موردش نوشتم.

خباثت

اقرار می کنم بعضی چیزها رو همونجا توی کانال می نویسم و کپی می کنم اینستا و دیگه اینجا نمی ذارم. از قضا جالب هم هستن.

گفتم اگه چیزی نخونده موند براتون... عذاب وجدان نداشته باشم.



(وی به طرز خباثت آلودی کانالش را تبلیغ کرد و ممبر جذب کرد!)

تنوع مدل

انگار این نو شدن سال و اومدن بهار واقعا منو تحت تاثیر قرار داده. حالم بهتره.

با صدای بلند غر غر می کنم.خیییلی غر می زنم:

( یکی نیست این میز تلویزیونو دستمال بکشه؟ چرا چاقو و ظرف میوه تونو میذارین توی سینک؟ چرا یه آب نمی زنین بهش؟ چرا روی مبل نون می خورین که خرده نون بریزه روش؟ چرا لباسای روی زمینو روی چوب لباسی آویزون نمی کنین؟ چرا همه ش سرتون توی تبلته؟ )

مدیونین فکر کنین همه ی این غر غر ها به جون به پسر دوازده ساله ست.

امروز سرناهار که مثل همیشه ادا درآورد که ( چیه و چرا اینطوریه و پیاز داغاشو بردار و ...) ، پیازداغهاش رو برداشتم و گفتم:

-با کمال میل برمی دارم. هیچ اصراری هم ندارم بخوریش که سلامت بمونی . خودم می خورم نوش جونم!

گفت:

-چه خشن شدی مامان...

گفتم:

-دارم میگم. این بار افسردگیم مدلش با دفعه ی قبلم فرق داره. هرچی دفعه ی قبل توی لاک خودم بودم و گریه می کردم و کاری به کار کسی نداشتم این بار همه ش دلم می خواد داد و فریاد کنم، غر غر کنم، فعلا توی مرحله ی صدا و  برخورد صوتی هستم. بعید نیست به مرحله ی فیزیکی هم برسم. پس برای اجتناب از روبرو شدن با برخورد فیزیکی من ، مراقب کارهات باش بچه!!

نه گذاشت نه برداشت گفت:

-مثل وحوش؟آخه اونها هم اول صوتی برخورد می کنن بعد فیزیکی!


تدریس

یه فیلم هست که این روزها زیاد می بینیمش( زن و شوهر در روزهای اول قرنطینهvs در روزهای آخر قرنطینه) ، روز اول دارن با هم می رقصن و روز آخر دارن همو کتک می زنن.

خب حالا...

دیشب ساعتها رو جلو کشیدیم و صبح یهو با صدای ( پاشو ساعت یازده ست ها...پاشو چای بذار) بیدار شدم. داشتم یه خواب خوب می دیدم.

ساعت دو و نیم به وقت جدید میگه:

-ناهار آماده نشد؟

-نه!

-یه آشه ها. نباید اینقدر طول بکشه که.

-خب همون ساعت یازده گذاشتم بپزه. طول می کشه تا آماده بشه.

-کی حاضر میشه؟

-برو سه چهار...

-اه!

-ساعت دوازده صبحونه خوردیم بابا...

نیمساعت بعد:

-چرا زیرشو کم کردی. برای همین دیر می پزه.

-نباید زیاد باشه که. باید آروم آروم بپزه.

-نخیر. زیرشو زیاد کن زود بپزه.

-زیرش زیاد باشه آبش زود تبخیر میشه. نمی پزه که .دو روز خونه موندی داری بهم درس آشپزی میدی؟

ساعت سه و نیم رشته رو ریخته بودم و شنیدم:

-رشته ها پختن؟

-نه. تازه ریختم

-نیمساعت پیش ریختی که.پختن تا حالا...

-نه . نپختن.

پاشد کمی برای خودش کشید. مشغول شستن ماهیتابه ی پیازداغ و چند تا لیوان توی سینک بودم.مشغول چشیدن و حرف زدن بود:

-هنوز نپخته. دل داره رشته ها. تا تو بشوری و ظرفای ناهار رو آماده کنی پخته.

برای خودم آهنگ( شکوفه می رقصد از باد بهاری) زمزمه می کردم و  هیولای درونم رو آروم می کردم که جیغ نکشه. می گفت:

-نمک نداره ها. نمک زدی؟

ده دقیقه بعد منو جلوی لپ تاپ دیده میگه:

-پاشو غذا رو بکش. چیکار می کنی؟

-دارم قصه تو می نویسم.

-جدی؟

-آره

-اینستا می خوای بذاری؟

-همه جا می ذارمش

-منم میام میگم زن نویسنده نگیرین.چون گشنه می مونین!


تصمیم گرفتم این دفعه سرکارکردن  ببینمش بهش بگم:

-چرا دفتر روزنامه ت جلدش صورتی براق نیست؟ چرا درخواست اولیه ت عاشقانه نیست؟ چرا فاکتورات گلاسه نیست؟ چرا قبض انبارت کاغذ کاهی نیست؟ چرا دفتر کل ت ورقهاش کمه؟چرا بیلان امسالت نمی خونه؟ صورت سود و زیانت رو چرا اینطوری درآوردی؟


صداش میاد:

-این آشه پخت ها!!!! نمیای؟؟؟؟


پاشم برم.