پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مادری

غروب خواستم بنویسم:

(دخترا...از خواب پاشین. نخ بندازین روی اون صورتهای پشمالوتون. سیبیلای  سیاه تونم بردارین. دوش بگیرین. یه لباس خوشگل رنگی بپوشین و باز بگیرین بخوابین. من که می دونم شماها شبها بیدارین و از صبح  تا سرشب می خوابین.)

دیدم زیادی لوس و زیادی سرخوشانه است. انگار من کسی باشم که ربطی به این ماجرا ندارد و از بیرون دارد به بقیه سفارش می کند.

نوشتم:

(دخترای قشنگم، بیدارشین. صورتهاتونو نخ کنین. حموم برین. لباس سیاه تونو دربیارین و لباس رنگی بپوشین.الهی که از این به بعد همیشه دلهامون شاد باشه و لباس سیاه رو برای عزا نپوشیم. من هم دوش گرفتم و دوباره لباس سیاه پوشیدم.اما برم گردوندن و مجبورم کردن لباسای سیاهمو عوض کنم.پاشین)

حالا من باید مادری  کنم براشان. من باید مراقب غم و غصه شان باشم. من باید حواسم به لب و ابروی درهم شان باشد. دعواشان کنم که فلان جا نرو ، ویروس دارد. فلان جا برو که افسردگی ات بدتر نشود. فلان چیز بخور که حالت خوب شود. چقدر قبولم دارند و می کنند ، خودشان می دانند.

مادر شدم و غروب چهلم ، به سیاه پوشی و بی رنگ و رویی دهن کجی کردم  و گذاشتم هرچی هست توی دلهامان بماند و از روی رنگ لباس و بی رنگی صورتهامان زدوده شود.

کار آسانی نیست. حافط برای خودش می گوید که( با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام). دل خونین همیه خون چکان است.

آرامش

اینکه برم خدا ر شکر کنم که تدفین درست حسابی  داشتیم؛ سوم داشتیم؛ هفتم خصوصی داشتیم و خانواده ی بیمارانی که بخاطر کرونا رفتن حتی تدفین  درست و حسابی که دلشون رو آروم کنه ندارن، منو آروم نمی کنه. اینکه برم خدا رو شکر کنم که قبل از بسته شدن در آرامگاه ها مراسم برگزار شد و اگه برای الان می موند،  ما هم نمی تونستیم  مراسم مون رو برگزار کنیم، منو آروم نمی کنه.

چیزی آرومم نمی کنه. هیچ چیز.

گریه راهشو بلد شده و صورتم آویزونه این روزها. دلم تنگه و دلتنگی حرف حساب  و منطق سرش نمیشه.هرچقدرم جوک بفرستم برای بقیه و خودم بخونم، خنده، گریه رو فراری نمیده.

چله نشین

اغلب همچین روزی و همچین ساعاتی( سه و نیم صبح) ، من بیدار می شدم، نیما رو بیدار می کردم.لوازم  جمع شده ی سفر رو میذاشت توی پارکینگ.بعد همسرم رو بیدار می کردم .یه چای می خورد و می رفتیم پایین. صندوق رو می چیدیم و توی تاریکنای ساعت چهار و نیم ، پنج صبح راه می افتادیم.

فردا روزی که دوازدهم باشه، همه جا تعطیله، پس شهر گردی نداریم. می ریم سراغ پروتیینی ها و سوپرمارکتها تا چیزایی لازم رو بخریم برای سیزدهم.

یکی دوتا از دخترا با خانواده ی همسرشون میرن و ما دوتا یه سه تا با بابا اینا. این دختره هم که امسال عید ایرانه و می کُشیمش اگه با ما نیاد و بخواد بره به مشتری های تتو و مژه و کراتین و ریبادینگ و ... ش برسه.

بابا همیشه جلو می رونه. پسرک گاهی شور و ولوله می گیردش که ( بابا از بابابزرگ جلو بزن). جلو زدنها میشه اسباب خنده و شکلک در آوردن برای هم از توی ماشین ها.

پارسال ما موندیم خونه. بدون بابا سخت بود رفتن. بقیه با قوم همسراشون رفتن ددر. ما نزدیک ظهر مامانو راضی کردیم که بریم. تا رسیدیم مامان  از بوی کباب و دود مردم، حالش بد شد. بالا آورد. رنگش برگشت. برگشتیم خونه. تا عصر خوابید و بهتر که شد بساط جوجه رو توی حیاط پایین با داماد جانش علم کرد.

امسال جمعه دوم اسفند، رفتم کلوچه خرمایی  زابلی خریدم برای خونه.برای پسرها و همسر، سرو سوغات خریده بودم قبل تر.شب بلیط رزرو کرده بودم که دو سه روزی برم خونه، بچه ها رو ببینم و دوباره برگردم بیمارستان. بعد از عمل توی بیهوشی بود. حس کردم وضعیتش استیبل شده و میشه چند روزی برم و برگردم. اونقدر خیالم راحت بود که رفتیم مانتو فروشی. با مینا مانتوی زرد آفتابی پرو کردیم و فرزانه تایید کرد که خیلی بهمون میاد. گفتیم اینو توی عید دیدنی ها می پوشیم و برای مامان تعریف می کنیم که دکتر خنگ چقدر ناامید بود از سرپا شدنت. می گفت این بدن ضعیف عفونت جراحی رو دوام نمیاره. یا لباس شادمون می خندیم به ریش دنیایی که هی تن و بدنمونو می لرزونه. از مانتو فروشی رفتیم خونه ی مینا. ناهار خوردیم و میز رو جمع کرده و نکرده، زنگ زدن که بیایین.حال مادرتون بده.نفهمیدم کی چطوری چی پوشید.فقط بدو بدو .بجنب.زود باش، می شنیدم.

جلوی در بیمارستان گوشی فرزانه زنگ خورد و یکی از اقوام که برای ملاقات رفته بود از اونور خط بهش تسلیت گفت.با گریه ی بلند فرزانه همه مون ...

برای امسال عید برنامه زیاد داشتیم. که هفته ی اول بریم که امتحان پسرک خراب نشه. که خونه ی کیا بریم. که همه جا رو ببینیم. اما حتی نمی تونیم برای مامان چهلم بگیریم. چهلم کار بزرگیه. حتی نمی تونیم سرخاک بریم و باهاش حرف بزنیم.حتی نمی تونیم از خونه بیرون بریم چه برسه این همه راه رو بریم تا گنبد.نشستیم و نگاه می کنیم که چطور عاجز شدیم از انجام هرکاری.چطور دست و پامون بسته ست از عملی کردن هر مراسمی و سنتی.دلمون خوشه به خوابهایی که می بینیم. که توی خواب میاد و صداش رو می شنویم و خودش رو می بینیم.هردوشون رو می بینیم. اونقدر راحت و عادی رفتار می کنن که انگار نه انگار که یکی، یکسال و نیمه که رفته و یکی چهل روزه که نیست.انگار این ماییم که توی توهم نبودن شون گیر افتادیم و غصه هلاکمون می کنه.امروز نشسته بودم لب باغچه های بزرگ سی و چند سال پیش خونه قدیمی بابا.باغچه ها پر از گل بود. گل های قدکشیده و رنگارنگ. بارون می اومد و من کیف می کردم از دیدن قطره های بارون روی گلها.اون دوتا هم کاملا عادی و معمولی حرف می زدن. می گفتن. می خندیدن.انگار نه انگار.

فردا که دوازدهم بشه، چهل روزه که نیستی. چهل روزه که فکر کردم نبودنت دروغه. چهل روزه که خودمو گول زدم که اونی که دیدم و رهاش کردم توی امامزاده تو نبودی. چهل روزه که منتظرم بیام دوباره ببینمت. چهل روزه. به حرف آسونه. چهل روزه اما انگار چهل قرنه. انگار چهل هزاره.



پری ها

میگه هندزفری تو گوشمه. دارم گریه می کنم. افسردگی من تازه داره شروع میشه.

میگم خودتو سفت نگه دار.به بهانه های کوچیک با صدای بلند بخند. خودتو مجبور کن الکی بخندی.

میگه پایتخت نگاه می کنم ولی ابتذالش بیشتر عصبیم می کنه.

میگم همونو نگاه کن و بیخود و بی جهت بخند.بخند برای گول خوردن مغزت. نه برای اینکه واقعا خنده داره.

میگه چند روزه داغونم.

میگم چند روزه داغونم و میدونیم چرا. نزدیک چهلم ایم.اما باید خودمو خوب نگه دارم.

میگه معلومه  تو چقدر خوبی!!  هروقت داغونی هی تند تند پست میذاری.

اونقدر سه تایی میگیم و میگیم و میگیم تا می رسیم به خاطرات نوجوانی هامون. به عشقای مخفی مون تو راه مدرسه، به کارهای خنده دارمون. از خنده می لرزم. گریه از چشمام می چکه روی گونه م و خودم می خندم. گریه و خنده قاطی.

هرکسی توی این  روزها ازم سوال می کنه حالت خوبه؟ میگم آره خوبم.یاد گرفتم خوب باشم. این بار تحملم بیشتره. بهتر رفتار می کنم. خوبم. خوبم.

اما ...

اسم کاربریم سالها قبل توی یه سایتی ( پری کوچک غمگین ) بود. نه بخاطر غمگین بودنم. اسم شاعرانه ای بود و من بخاطر اراداتم به شعر و فروغ انتخابش کرده بودم.

الانا... یه پری گنده داریم که موزیک شاد میذاره موقع آشپزی. موزیک غمگین گوش میده وقتی دراز کشیده تنهایی توی اتاق. با پایتخت قهقهه می زنه شبها. با یه جمله که می خونه بغض می کنه روزها.

و یک پری کوچک غمگین داریم که زانوهاش رو بغل گرفته و کنج دلم نشسته. هی گریه می کنه. هی گریه می کنه. هی گریه می کنه.

نمایش اون پری گنده ی سرپا، انگار بقیه رو خوب فریب داده. تا بگم امروز غصه دارم چند تا صدا میاد طرفم که ( ای بابا...ول کن ها...کدوم حال بد...؟)

اون یکی پری کوچک، در پیداترین شکل ممکن با منه.بجای مردن از بوسه ای در شبانگاه و زنده شدن با بوسه ای دیگر در صبحگاه، شبها با بغض و اشک می خوابه و صبح ها خف می کنه کنج دلم تا کسی نبیندش.اما یهو ظهر موقع آشپزی، غروب موقع آشپزی، زل می زنه به پنجره ی مطبخ و به جایی نامعلوم خیره میشه.غرق میشه توی چرایی و چگونگی اتفاقات تلخ زندگیش.

نمیدونم ما دوتا پری، کی به تعامل می رسیم و کی متعادل میشیم.

خوبم. حالم خوبه.

روزگار دوزخی خانم ایاز

چند روزه هی میاد به من میگه: برام یه شعر بگو

-یعنی چی؟

-یعنی یه شعر برای من بگو

-خب یعنی چی؟ می خوای توی مسابقه شرکت کنی... من شعر بگم که ببری به اسم خودت...؟

-نه. یه شعر برای من بگو. تقدیمش کن به من. برای من بگو.

چشمام گشاد و لبهام فشرده، مغزم سوت کشیده، نگاهش می کنم.

امروز باز اومده میگه شعر بگو برام.

میگم( خو شعر که زوری نیست. باید بیاد .باید حسش باشه)

میگه(اونقدر جلوت میرم و میام که شعر بگی.)

گفتم می نویسم حرفاتو ها. گفت بنویس. همه جا هم بذار.

میگه می خوام بیو بذارم.

گفتم: لامصب تو همونی که تا یه چیزی بنویسم که یک کلمه ش بهت بربخوره منو از صد جا بلک و آنفالو می کنی. اونوقت می خوای شعر منو بیو بذاری؟ کدومت رو باور کنم؟


نامبرده تا بهش بگی بالای چشمت ابروست، غدا باب میلش نباشه، با دوستش حرفش شده باشه، خواب و بیداریش به هم خورده باشه،و اصلا هر اتفاقی افتاده باشه اول منو بلا ک، آنبلاک می کنه که دیگه پیجش رو نبینم. بعد منو بلاک می کنه. بعد چت هامونو برای دوطرف پاک می کنه.

بعدم که آشتی کردیم میاد التماس که: منو فالو کن. زودباش منو فالو کن.

میگمش ( فالو نمی کنم تا ادب بشی دیگه مامانتو بلاک نکنی)

میگه: اگه فالوم نکنی، میگم دوستام صفحه ت رو هک کنن.


اینم از روزگار دوزخی خانم ایاز!

تغییر

امسال سال غریبی شده برام. حتی چند روز قبل از تر نو شدن سال. کارهایی رو کردم که هرگز تصور انجامش در ذهنم نمی گنجید. بعضیاش رو میگم. ( نیما الان میاد میگه همه چیزت رو ننویس. ننویس. ننویس).

به کسانی زنگ زدم برای تبریک سال نو که هرگز زنگ نزده بودم. من با بغض تبرک گفتم  و  تعجب تو صداشون تا آخرین کلمه ای که گفتن کاملا محسوس بود. فکر کنم لب هاشون به نشانه ی تعجب به هم فشرده و رو به پایین آویزون مونده بود.

به کسی اعتراف به محبت کردم که گند زدم به همه چی. کلا همون سلام علیک معمولی رو هم از دست دادم.

به کسی پیام  تبریک سال نو دادم که سالهاست هیچ ارتباطی نداشتم باهاش. دلیلی هم نداشت. اما خاطرات خوب و ارزشمندی برام توی دوران تحصیل رقم زده بود.( هم برای من هم برای خیلی های دیگه).هنوز جواب نگرفتم البته.

به کسی از دلخوری گفتم و شنیدم که از قضا  چقدر خوب شد که گفته شد.

با کسی شوخی های بی مرز کردم که از من بعید بود.

با کسی جوک های خاکبرسری رد و بدل کردم که تصورش از من شاید یک همکلاسی عنق بداخلاقِ مامان بزرگ بود.

عوض شدم. عوض شدم. عوض شدم.

میگه: چقدر غرغرو شدی. قبلا اینطوری نبودی ها!

بلند بلند گفتم: خوب می کنم. خیلی خوب کاری می کنم. هرچی میگم باید گوش بدین. هرچی. همه تون مال منید. باید مراقب خودتون باشین. باید برای من بمونین. پس  باید به حرفم گوش بدین.

خنده مون گرفت. خندیدم.

گفت( مالک مون شدی؟)

گفتم(مالک مطلق!)


فشار روانی فقدانه، فشار روانی قرنطینه ست، فشار روانی هراس از کروناست، فشار روانی بی کس و کار شدن در این دنیاست، هر چیه نمیدونم. امسال نقطه عطف بزرگی توی زندگی منه.

شایدم آخرین سال منه و جسم و ذهنم داره ناخودآگاه واکنش درونی نشون میده و اینا همه ش نشونه ست و خودم بی خبرم.

خلاصه اگه آخرین سال من  بود، دارم اعلام می کنم که راضیم ازش. راضی باشین ازش.

به نظرم هرکدوم از اینکارها باید انجام می شد. و توی همون وقت هم باید انجام می شد. من به این وجه از دایره ی قسمت معتقدم. معتقدم که هرکاری که کردی و نکردی درست و دقیق در همون لحظه باید انجام می شد یا نمی شد. پس ابراز پشیمونی نمی کنم. باید اتفاق می افتاد پس افتاد.

دارم میگم، اگه یکی از همین روزا اومدم دم در خونه تون و سلام علیک کردم و خواستم محبت بدم یا راه باز کنم برای دوستی،  آماده باشین.

بجز یکی دو مورد، آماده ی پذیرش هرنوع باب دوستی و آشتی از تمام پدیده های عالم می باشم.( همچنان اسب چموش و لجوجی در من می تازد)

تمام.


دو کلوم حرف

اصلا و ابدا منظورم این نیست که خودمو نویسنده ی باحالی می دونم. نه. در بهترین حالتش ماها که اهل کلمه ایم، تولید محتوا می کنیم. هر تولید کننده ی محتوایی برای من ( نویسنده)محسوب نمیشه. خودمم از این قاعده مستثنی نیستم.

وقتی توی مسیر زندگی یک نویسنده  ( همون تولید کننده ی محتوا) قرار می گیرین پی همه چی رو به تنتون بمالین. ممکنه عاشقتون بشه و بمیره از این عشق. ممکنه ازتون متنفر بشه و جون بده با این تنفر. ممکنه طوری روش تاثیر بذارین که تا آخر عمرش اون اثر از بین نره یا ممکنه اثرتون به ثانیه ای بند باشه.

اما اگه فهمیدین که تاثیره رو گذاشتین و دگرگونش کردین، صبور باشین. هرچی میگه و می نویسه رو تحمل کنین. صبور باشین. توی دلتون بهش فحش بدین. اصلا رودر رو بهش فحش بدین.اما نخواهین که ننویسه ازتون یا از اون اثر.

اینم اون مدل جنونیه که کلمه ها به آدم هدیه میدن. تاوان بلد شدن کلمه هاست که نویسنده هه باید با خون خودش پس بده ش.

یه چیزی...اگه دیوونه ش کردین ، محکومین که بخونیدش. بعله که باید بخونیدش. نمیشه که  عامل باشین و معلول رو ولش کنین به امان کلمات.( نزدیک بود یه چیز خیلی بی ادبی بنویسم)

خلاصه... خوش به حالتون که منبع الهامین. خوش بحالتون که منبع شور و هیجانین. خوش به حالتون که رااااااحتین.

سنگ

مثل محتضری که چشم به راهی داره و جون به سر شده و نمی میره تا چشم انتظاریش از راه برسه و خودشو ببینه  یا بوش رو حس کنه، چشام سفید شدن به در. بو می کشم تا بویی بیاد.نگاه می کنم بلکه سایه ای چیزی رد بشه.

یکی بیاد یک سنگ گنده رو لباس بپوشونه، چشم و ابروی تابدار بکشه براش بده ش بغل من تا من توی جون دادنهای دم آخری گول بخورم و فکر کنم این خودشه و خیالم تخت بشه و چشم روی هم افتاده م سیر بشه و دلم قرار بگیره و روحمو بدم به ملک الموت تا برداره ببره و راحت جون بدم و بمیرم.

چشم انتظاری می کشه آدمیزاد رو. پیرش رو می سوزونه.

آنجو، زوشیو

ساعت دوازده و نیمه و بچه ها خوابن. حتی تکون نمی خورن. شبها دیرمی خوابن. ساعت خواب و بیداری همه مون به هم خورده. من هم امروز که آقای همسر رفت سرکار شش صبح بیدار شدم ، صبحونه گذاشتم و سه ساعت بعد دوباره خوابیدم.

الان توی این سکوت غریبانه و عجیب خونه دلم می خواد وسط هال بایستم و صدا بزنم:

( فرزندانم..آنجو...زوشیو...)

این از کجام اومد و چرا میگم حالا.

بچه که بودم،(دبستانی) فیلمای ژاپنی سیاه و سفید زیادپخش می شد از شبکه یک. توی یکیش یه مادری بود که فکر کنم کور شده بود از گریه یا هرچی. هی توی کوچه خیابون بچه هاش رو صدا می زد.

چرا یادم مونده؟ چون فردای جمعه ای که فیلمه رو نشون میداد من و دوستام توی زنگ تفریحا ، توی حیاط مدرسه هی این یه جمله رو با لحن پیرزن دردمند تکرار می کردیم.

(فرزندانم...آنجو...زوشیو)

حالا بیا برای این دوتا بگو آنجو و زوشیو کی بودن.

منم یادم نبود والله. الان سرچ کردم تازه فهمیدم فیلمه چی بوده و چه مفهومی داشته.

فیلم ( سانشوی مباشر)از میزو گوچی.


نوشتم

میگه: تو حیاطش اونقدر گل بکار که دیگه چشمت سیر بشه از گل و گیاه. هر روزم از صبح تا شب بشین تماشا کن.

چپ و چول نگاهش می کنم و میگم: کِی؟ میگه یکی دو سال دیگه. میگم ( دوماه دیگه معلوم نیست کی از کرونا زنده مونده کی مرده) میگه( تموم میشه. درست میشه)

دیگه بهش نگفتم که من کاملا ایمان دارم که در دوره ی آخرالزمان هستیم و همین روزاست که دجال با خر زنگوله بسته ش بیاد دم خونه بگه:( برنجی ، لوبیایی، چیزی دارین به من کمک کنین؟ ندارین پول بدین.ندارین بیا یه ماچ بده برو )

نگفتم که فکر می کنم اونقدر باید خونه نشین بشیم که زانوهامون  قائم  و راست شدن یادشون بره.  نگفتم که فکر می کنم گنجشک و بلبل و کفترهای پشت پنجره برام مثل آخرین چیزایی ان که از این دوره ی دنیا می بینیم.

نگفتم. نوشتم.