پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

آفتاب ندیده

سرعت نت چند روزه که افتضاحه. در واقع کلمه ای رساتر از افتضاح ندارم براش. ( هرچی کلمه ی بی تربیتی بلدین، همون! )

کلی چیز هست که باید دنبالش بگردم و  نت راه نمیده. یه چیزایی می خوام بنویسم و حلزون نت پشیمونم می کنه.

امروز پسرک رو بردم توی حیاط. قشنگ از دهم اسفند که از گنبد رسیدیم خونه ، بست نشسته و بیرون در نمیاد. بارها رفتیم خرید، باهامون نیومده. حتی شب. از کرونا می ترسه. اذیتش نکردیم و گذاشتیم آتش به اختیار باشه و هروقت خودش خواست بیاد.

رنگ و روش سفید گچی شده دیگه بس که نور روز و هوای تازه  ندیده.

دیروز تصمیم گرفتم به کارهای شلخته ش نظم بدم و جدی بام و راه دررو برا نذارم.( کلا مدلش اینطوریه که به راه نمیاد تا خودش عبرت بگیره و بیاد سراغت و بگه لطفا به من سخت بگیر، لطفا منو ول نکن، لطفا هی بهم تذکر بده). خب یه هفته ست که با این پیامها میاد و همچنان شلختگی داره.

دیشب اولتیماتوم دادم که دیگه کافیه و از فردا همه چیز جدی و غیر قابل اغماضه.

شب زود خوابید( فرستادمش)، صبح بیدار شد( معمولا هر بیدار میشد توی این دوماه)، بعد صبحونه بردمش توی حیاط و با تهدید و نوازش و مخلفات، توی آفتابی که دو تا کنج حیاط رخ می نمود وادارش کردم راه بره و بایسته. انجام نمی داد. روان ما رو فرسود بس که گفت بریم بالا.

نیمساعت نگهش داشتم و اومدیم بالا. فرستادمش حموم. غر غر کنان رفت و هی می گفت( پام درد گرفت. چشمام می سوزه از آفتاب. دستامو کبود کردی از بس هلم دادی. و  کرونا بگیرم بمیرم تقصیر توئه. تو داری منو عمدا می کشی و...) نیمساعت بعد از حموم خودش اومد و عرض کرد( وای چقدر سبکم. چقدر انرژی دارم. چقدر خوشحالم. )

گفتم هرروز میریم پایین. توی آفتاب صبح.

فرار کرد و از جلوی چشمم دور شد.


آخ که یه نفرم هست که دلم می خواد همینطوری بکشونمش توی آفتاب و مجبورش کنم کلاغ پر بره توی آفتاب صبح تا حالش جا بیاد و از خونه نشینی دربیاد!

چرا کلاغ پر؟ چرا اینقدر ظالمانه؟ چون هرچی بهش میگم پیاده روی کنه توی حیاط گوش نمیده و با کج خلقی حرف رو عوض می کنه. پس باااااید کلاغ پر بره! بله!

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی دوشنبه 1 اردیبهشت 1399 ساعت 04:41 https://40-years-mind.blogsky.com

ترو خدا شما دیگه مثل پدر من نشید . هر وقتی منو بیدار میبینه دقیقا با همون لحنی که تو کارگاه با کارگرها - منم چند سال برده اش بودم با منم همون بود - میاد پشت در " طوبی , برو بیرون یکم راه برو آفتاب بخوری " حالا منم نمی تونم بگم دارم ساعت خواب بیداریمو جوری تنظیم می کنم که اگه به امید حق خوناشام شدم جت لگ نداشته باشم .
ولی جدی یک روز باید بگم این مرد تو کارگاه چه به روز دختر بزرگ عزیز کردش نیاورد بعد شما جهت عبرت کتابش کنید .

بذارین اول بخندم.بعد حرف بزنم.
این بچه از ترس ویروس چپیده توی خونه. امروزم بردمش حیاط. سرظهر. توی آفتاب راه بره. هم کیف می کرد هم غر می زد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.