پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عمر دوباره ی منه، دیدن و بوییدن تو

می دونید...

تا وقتی هستن، فقط مادر و پدرن. فقط مادر و پدر. ازشون طلبکاریم. ازشون دلخوریم. ازشون دلگیریم. انگار هستن که ما فقط کمبودها و نداشته ها و نشده ها رو از چشم شون ببینیم  و همیشه شاکی باشیم که اگه فلان کار رو می کردن الان ما وضعمون بهتر بود. اگه زود شوهرمون نمی دادن، اگه زود زن نمی گرفتن برامون، اگه دیر شوهرمون نمی دادن، اگه دیر زن نمی گرفتن برامون، اگه خونه می دادن، اگه دانشگاه درست درمون می فرستادن مون، اگه می ذاشتن جوونی کنیم و خوش باشیم، اگه ...اگه...اگه...

اما همه ی این حرفها مال تا وقتیه که هستن. به محض اینکه نباشن، مردن ما شروع میشه. تازه متوجه میشیم چطوری یک سرشون بنده به هرچیزی که زندگی ما باهاش جاریه. انگار نقطه ی اتصال ما و جهان بودن و الان با نبودن شون، این حلقه ی اتصال داره از هم باز میشه و هر آن ممکنه ما رو جدا کنه از تمام چیزهایی که اسمش رو گذاشتیم زندگی.

می دونم هستن آدمایی که از همون اول قدر می دونن.از همون اول فدایی پدر و مادرن. از همون اول حیف و میل نمی کنن پدر و مادر رو. اما زیادن؟ نه واقعا؟

چی و چطور  بنویسم که به کسی برنخوره و کسی رو ناراحت نکنه و خودمم خالی بشم؟

امشب نقطه ی اتصالم درد می کنه. به شدت درد می کنه. من و جهان در مرز جدایی هستیم. جدایی یی در شکلی اندوهناک و آمیخته به درد.

دلم می خواد زنگ بزنم و بپرسم( توی نوجونیت چطوری لباس می پوشیدی؟ جوونی هات چی؟ انقلاب که شد فورا قانع شدی به حجاب؟ مقاومت نکردی؟ چی شد که این همه بچه آوردی؟ فکر کردی بچه ی زیاد چیکار می کنه برات؟ معنی افسردگی رو توی زندگی فهمیدی یا اونقدر سرت شلوغ بود که اومد و موند و گذشت و تموم شد؟ با نشد؟ )

اینها رو گذاشته بودم که عید امسال ازش بپرسم و یادداشت کنم . الان کی دیگه می تونم این سوال ها رو بپرسم؟



نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 04:19 https://40-years-mind.blogsky.com

دقیقاً. کاشکی منم از اونهایی بودم که فدایی پدر مادرن .هی با هر سرفه و آهی که می کشه به خودم میگم مگه پدر تا کی عمر می کنه . هر دفعه که کیک می پزه میگم ای بابا مادر اینقدر خودت را خسته نکن .ولی به زبونم نمیاد . رفتارم با پدر درست نمی شه . کاشکی منم شوهر کرده بودم حداقل مثل کوچیکه هر روز یک زنگی می زدم .چقدر بی خود شدم .تازه یادم انداختین .گفتین به کسی برنخورده اتفاقاً بنویسید بلکه بر بخوره

کاش آدم هیچ وقت به روزی نیفته که بگه کاش!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.