پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

لامپ

از چهارسالگی پسرک که برایش (اندراحوالات) می نوشتم تا همین چند روز قبل، این جمله را زیاد شنیده ام. ( خوش به حال تون .چقدر خوشبختین. زندگی تون مثل بهشته). مال سن و سالم است یا مال بدبینی سرشتی ام نمی دانم، ولی خودم هیچ وقت باور نمی کنم کسی که مدام از شادی و خنده بنویسد و حرف بزند،   تمام زندگی است پر است از لبخند و قهقهه. و برعکس .  طبیعی تر این است که درشتی و نرمی در هم باشد. و خدایی که من می شناسم برای هیچ کس  سهمیه ی مطلق در نظر نگرفته. (کمتر و بیشترش را قبول دارم. )

عجیب است که کسی فکر کند من همیشه همینطور شیک و مجلسی با بچه ها حرف بزنم و زندگی مان مثل روایت هایی باشد که می نویسم. نوشتن ابزاری است برای روایت و انتخاب و اختیار با من است که چی را بگویم و چی را نگویم. ( آنهایی که از نزدیک می شناسندم می دانند چه دهن لقی هستم و هرچی را که نباید هم می گویم و تعریف می کنم ).در ساختار کلی رفتار مادرانه ام ، امان از  جیغ های بنفش، داد و فریادهای  نه چندان محترمانه، گریه های از سر استیصال و درماندگی و تنفر لحظه ای ( حالاااااا چند ساعته!! ) . این آن بخش از واقعیتی ست که نه من دلم می خواهد در موردش حرف بزنم نه بقیه دوست دارند بشنوند. اما ننوشتن من باعث نمی شود خواننده ای خودش که مادر است فکر کند همیشه همه چیز گل و بلبل است و همیشه همه دارند با جملات قشنگ از هم دلبری می کنند و قربان صدقه ی هم می روند.

همین دیشب پسرک شیرین زبان داشت خودش را به فنا می داد. الان که می خواهم بنویسم تنم می لرزد. دوسر سیم لخت را به پیراهنش گرفته بود و به لامپ کوچکی وصل کرده بود.  قبل تر دوشاخه توی پریز بود. سیم که به لامپ نزدیک شد با صدای وحشتناکی برق واحد قطع شد. شاسی های جعبه تقسیم پریدند و فیوز اصلی هم از پایین قطع شد.  داشتیم آماده می شدیم برویم مهمانی که شاهکار زد. دعوا و داد و بیداد و تنش توی اتاقش آنقدر بالا گرفت که مطمئن بودم مهمانی کنسل است. نشسته بود لبه ی تخت و سرش پایین بود. حسابی ترسیده بود. رنگ  به رو نداشت. پدر-پسری که آرام گرفت رفتیم.چند تا هم من گفتم و ...

آخر شب که برگشتیم ، لباس سفیدش را نشانم داد. جلوی لباس  خیس و سیاه شده بود.صبح آقای پدرش برایم تعریف کرد که چکار کرده. لباسش طی آب بازی با بطری خیس شده بود و خواسته لامپ کوچک را تست کند. دوشاخه را توی پریز زده و دو سر سیم را با لباسش گرفته و به لامپ وصل کرده که پق!! فیوز پریده.سیاهی لباسش مال ترکیدن لامپ بود. حرفهای آقای پدر که تمام شد می لرزیدم. فکر آن لباس خیس، آن برق مستقیم، آن بچه ی نترس، آن لامپ ترکیده...

روایت نوشتن از شاهکارهای بچه، گاهی به همین مرگ آوری ست. همینقدر ترسناک و پر از استرس!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.