پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اجر صبری ست که ...

پارسال همین وقتها ، آقای علیخانی، مدیر آموت ، تماس گرفتند و گفتند نهاد کتابخانه های کشور، چاپ چهارم  پرتقال خونی را یکجا خریده و به زودی چاپ پنجمش بیرون می آید . هنوز این خبر را مزمزه نکرده بودم که گفتند یک خبر خوب دیگر هم برای پرتقال خونی دارند. گفتند یک موسسه ی ترجمه پرتقال خونی را برای ترجمه انتخاب کرده اند. ترجمه به عربی برای کشور مصر.

خوب معلوم است که دلم حسابی قیلی ویلی رفت و حسابی کیفور شدم و حسابی ذوق کردم. اما بنا شد تا وقتی کار به سرانجام نرسد و کامل نشود در موردش حرفی نزنیم. هنوز در حد پیشنهاد بود.

سال نو شد و تابستان شد و مصیبت سرم بارید و  من غرق شدم در دنیای فرو رونده ی افسردگی،تا که امروز خبری دیگر دریافت کردم.

موسسه ای که کار را ترجمه کرده، کتاب را به ناشر مصری سپرده و حق تالیف اثر را به ناشرایرانی پرداخت کرده بود. مدیر آموت جهت پرداخت حق تالیف  درصدیِ نویسنده، تماس گرفتند و مقابل ( پول نمی خوام، همین که ترجمه میشه برام کافیه. واریز نکنید. بگذارید برای بعد از افتتاح کتابفروشی آموت. سرتون شلوغه، ذهن تون رو درگیر این قضیه نکنید. آقا اصلا کی ار شما پول خواست؟ و ... ) در کمال ناباوری نصف مبلغی که خودشان بعنوان ناشر دریافت کرده بودند را  واریز کردند.

چشمم خیس، دلم تپان و لرزان، روحم  خندان، جسمم روی ویبره،از سرانجام گرفتن کار ترجمه،  هرچه پیام دادم و تلفنی گفتم، قبول نکردند. معتقد بودند شروع هرکاری باید درست باشد تا ادامه اش شدنی بشود. من امروز چهره ی دیگری از این مرد دیدم.

شاید جمع کل حق تالیفهای یک کتاب، با هر نشری، چیز قابل بیانی نباشد، حتی اگر به چاپ ششم برسد. شاید حتی در حد رخت و لباس خریدن  فصلی هم نباشد، شاید اصلا خجالت بکشی در موردش حرف بزنی،( کم طعنه و کنایه نشنیدم برای حق تالیف کتابهایم از این و آن)  اما مهم تر از اندازه ی کوتاه و بلندی اش، مرام و معرفتی ست که امروز در کنار ذوق و شوقم برای پرتقال خونی، شاهدش بودم. مدیر آموت شاید می خواست زیربنای این کار تازه( پرتقال خونی اولین کتاب از نشرآموت است که به زبانی دیگر ترجمه خواهد شد) ، به رضای دل  و اشتیاق خالص باشد  و همین رضا و  خلوص ، بدرقه ی این راه  بشود. هرچه که بود، تاثیر شگرفی روی روح و جانم گذاشت .

قرار بود این پست در مورد ذوقمرگی ام از سفر رفتن پرتقال خونی باشد، اما مسیر حرفها به سمت دیگری رفت. نمی خواهم با جملات کلیشه ای از حمایت ناشرم تشکر کنم و کلمات تکراری را برای بیان این دریافت نو و تازه ، خرج کنم ،اما باید راهی برای بیان این هجمه ی بزرگ باشد.

زیرکی می کنم و می گذارمش به دوش اویی که حواسش به همه چیز و همه کس هست.

حراست و مراقبت از من و ناشرم و همه ی کسانی که در این راه بودند و هستند، بماند و باشد برای همانی که سایه انداخته روی تک تک نفس های بریده و ترسیده ای که هربار به بهانه ای تجدید قوا می شود.

در آسمانی... روی زمینی... در دل خانه کردی... هرجا که هستی... از تو سپاسگزارم!

شکرانه ی مهربانی ات، سکوتم در برابر تمام حکمت هایی که ندانسته ام و نخواهم دانست.


خلاصه که پرتقال خونی رفت که مصری بشود.





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.