پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

همکلاسی هایش


پسرک همان مدرسه ای می رود که پسرجان هم می رفت. ساعت ورزش آنها را می برند سالن ورزشی. گاهی سالنی که مدرسه با آن قرارداد می بندد، همین سالن روبروی خانه است . امسال از اتفاق، یکی دوبار سرساعت ده، پنجره ی آشپزخانه را باز کرده ام و ناگهان فریاد های  "نیما...." ( اسم و فامیلی پسرجان) را از توی خیابان شنیده ام.

و پشت بندش اسم و فامیلی پسرک را که گروهی توی خیابان فریادش می زنند.

همکلاسی های پسرک با دیدن پنجره ی باز، فکر می کنند نیما پنجره را باز کرده و اسمش را بلند صدا می زدند.این ماجرا برایمان اسباب خنده بود.

*

دیروز از طرف کتابخانه ی عمومی  برای ارائه ی طرح نشست کتابخوان ، رفتم سرکلاس پسرک تا به شش نفر از دانش آموزان کتاب بدهم که بخوانند و یک هفته بعد در حضور مربی کودک کتابخانه، کتاب را برای دوستان شان معرفی کنند و جایزه بگیرند. بعضی شان می دانستند من مامان پارسا هستم. بقیه هم فهمیدند.

*

بعد از معارفه ی نشست کتابخوان، جلسه ی اولیا با معلم کلاس در خصوص نمرات ماهانه بود. این جلسه در ساعات ورزش بچه ها برگزار می شود تا از فضای کلاس خالی برای برگزاری آن استفاده شود. جلسه تا ظهر ادامه داشت. برگشتنم مصادف شد با تعطیلی پسرها از سالن ورزشی. ده پانزده قدم به خانه مانده ، صدای فریاد های ( مامانِ پارسا ....) ( مامانِ پارسا...) ، خیابان را پر کرد. همکلاسی های پسرک مرا با نام و فامیلی پسرک صدا می زدند.

مست و ملنگ از شیطنت پسربچه ها برایشان دست تکان دادم.آن طرف خیابان  منتظر سرویس مدرسه ایستاده بودند . دست تکان دادنم همان و شنیدن: ( پروانه سراوانی)...( پروانه سراوانی)...(پروانه سراوانی، مامانِ پارسا ....) در خیابان همان!

پسرک را دیدم که با سر و چشم و ابرو می گفت ( برو توی خونه) و خودم حیران بین خنده ی ملیح و قهقهه ، وارد حیاط شدم و پشت در حیاط ریسه رفتم از شنیدن فریادهای بچه ها جلو سالن ورزشی.



- عکس کاملا مستند و واقعی ست. بچه پررو ها ژست هم گرفتند


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.