برای خالی شدن از این ترس بی پیر،
شب ها راه می روم..راه می روم...راه می روم. دویدن کار من نیست با این استخوان ها و مفاصل قراضه، وگرنه حسابی می دویدم.
روزها کتاب می خوانم،می خوانم، می خوانم،
گاهی می نویسم... گاهی!
زیاد که بنویسم، می بینم بی اختیار ترا نوشته ام.
*
از من برو ای وحشت فزاینده .