پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مهین سالم بود


به اواخر کلاس ساعت هفت رسیده بود. استاد موضوعات پروژه ی ترم را بین دانشجوها تقسیم کرده بود و بچه ها مشغول غرولند کردن در مورد سختی های تحقیق بودند  و سه نمره ای که ارزش این همه دردسر را نداشت، استاد به خنده و مزاح همکلاسی ها را سرزنش می کرد که اینقدر از درس و کار فراری اند. در کلاس باز شد و او وارد شد. خودش را سریع معرفی کرد و عذرخواهی کرد که دیر رسیده. با لهجه ی مشخص و دلنشینی گفت به محض پیاده شدن از اتوبوس، خودش را با آژانس رسانده به محل برگزاری کلاس ها و تا برسد، شده بود الان که نزدیک هشت و نیم  شب بود.  هنوز روی صندلی جاگیر نشده بود که استاد گفت:

-خب... اسامی شمشیرهای خاقانی هم با شما. اسامی رو با معانی و انواع و کاربردهاشون دربیارید. همین بشه پروژه ی این درس تون. منبع تون هم دیوان خاقانی و تمام!

بچه ها اعتراض کردند که: استاد، به ما تحقیق های سخت دادین. به ایشون آسون. ما باید شش هفت تا کتاب بخونیم. ایشون فقط  دیوان.

استاد گفت:

-بر دانشجوی ارشدی که دیر میاد سرکلاس ، جز شمشیر نباید کشید!

او لبخند شیرینی می زد و به بقیه نگاه می کرد. فردا که باز از صبح زود کلاس داشتیم، از پشت میزصبحانه ی  سلف با هم دوست بودیم تا صندلی های کنار هم در کلاس های خاقانی و عربی و روش تحقیق و ... تا دوسال بعد که درس مان تمام شد و هرکسی رفت پی کارهای دفاع و تسویه و باقی ماجرای فارغ التحصیلی .

همچنان با هم در ارتباط بودیم.از بچه ی سومش گفت که  ترم آخری به هیچ ترفندی نرفته بود و مانده بود در دل و روح مادر و حالا پسرکی شده یازده ساله و نازنین. از بچه ی دومم گفتم که ترم آخر با شکم بزرگ و قلمبه، وسط برف و بوران سال هشتاد و شش، سر جلسه ی امتحان می رفتم. از تصمیم برای  آزمون دکتری حرف زدیم و کتابهای  آمادگی آزمون را سفارش دادیم و خریدیم  و هر دو نخواندیم و به هم خندیدم. از تدریس های نیم بندمان حرف زدیم و بچه ها ی مدرسه و دانشجوهای صفرکیلومتر را با هم مقایسه کردیم  . اسمش هرگز از گوشی موبایلم پاک نشد. گاه گداری  مرا به گروه یا کانالی که بیشتر حرفهاشان به زبان کردی بود ،  می برد . مدام از کتابهام تعریف می کرد و کلی انرژی می داد با حرفهای خوب. آخرین خبرم این بود که عضو یک انجمن خیریه است که به بیماران بی بضاعت درگیر سرطان و هزینه های سنگین درمان ، کمک می کنند.  برادر، همسر، دخترش پزشک بودند و بقیه هم در کادر درمانی مشغول . جز این از او توقع نمی رفت .

شبی که خبر زلزله آمد، یادش نیفتادم. نه که نیفتم. یادش کردم اما نگرانش نشدم . صبح فردا که اسم شهرها و روستاهای اطراف کرمانشاه را شنیدم؛ به محض شنیدن اسم جوانرود و دیدن عکس خانه ای که ویران شده بود، دیوانه شدم . ترس عجیبی در بند بند جسم و روحم ریخت. می دانستم کار احمقانه ای ست. اما پیام دادم و ساعتی با چشم های گریان و اشکی که بند نمی آمد به گوشی خیره بودم تا خبری برسد .منتظر بودم با لهجه ی کردی بگوید: ما خوبیم. نگران ما نباش خواهر خوبم. و من صدایش را همانطور که در یادم مانده بود، از پشت پیام بشنوم و خیالم راحت شود.

بعد از یکی دوساعت پیام آمد. خدا را شکر سالم بودند. خودش و خانواده و خانه اش. خرابی در جوانرود به گستردگی سرپل و روستاهای همجوار نبود. گفت مطب شان دیگر قابل استفاده نیست. سوال های پریشان و عجول مرا کوتاه و بی حوصله جواب داده بود ، اما محبتش را  لای کلمات مختصرش می دیدم. هنوز (خواهر خوبم) ( خدا از مادری و خواهری کم تان نکند)(خواهر عزیزم) صدایم می زد. محبتش در پس لرزه های بی رحم زمین، کم نشده بود.

صبح روز بعد دوباره با دیدن عکس ها و خواندن خبرها، بی اختیار های های گریه کردم و باز خبرش را گرفتم و ...








نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.