بلوز بلند بافتنی را زیر مانتوی پاییزه پوشیده بودم. اول صبحی سرد بود. خیلی سرد . شربت آلبالو جلویم گذاشتند . طنز سرخ پاییزی را نوشیدم و سرگیجه و تپش قلب را ندیده گرفتم. آقای دکتر، خانم دکتر... ؟ یادم نیست. لبخند زدند .دود و سرب خیابان های شلوغ را قدم زدم و از ساختمان های پیش رو، بالا و پایین رفتم . یک دستگاه خراب بود. یکی بیست مرحله داشت .انگشتهام از سرمای تازه وارد پاییز یخ زده بود.
*
چشم های سرخ و سر دردناک؛ سوغات همیشه ی این آلودگی و وارونگی و کثافت معلق در هواست . تا خلاص شدن از این همه نامهربانی، چند صباح ، پیش روست؟
کاینات عزیز:
بگشا بند قبا، تا بگشاید دل من!