پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

آدم های امروز

1

آنقدر ازدحام بود که اول متوجهش نشدم . فضای خالی را دیدم و رفتم جلو. زن نشسته بود پایین  اولین صندلی ای که در جهت مخالف راننده ی اتوبوس بود. سینه  انداخته بود  توی دهان نوزاد شیرخواره اش و دختر کوچولوی سه چهارساله ای هم بالای سرش، لبخند می زد و از شیرخوردن برادرکوچکش  کیف می کرد. دخترک را فرستادم کنار مادرش و طوری ایستادم که مبادا کیفی، ساکی یا وسیله ای توی سر نوزاد بخورد . صورت جوش جوشی و سرخ و سفید نوزادی که شاید فقط دوماه داشت، دلم را برده بود. هرمسافری که پیش می آمد، دستم را هایل می کردم بین سر نوزاد و کیف و کوله ی مسافر. یکی دونفرچپ چپ نگاهم کردند. مادر، سر به زیر انداخته بود و فارغ از هیاهوی مسافران، قربان صدقه ی شیرخوردن بچه می رفت.  دخترجوانی  که روی صندلی بالای سر مادر، نشسته بود، تلگرام چک می کرد . خانمی که کنارم ، چسبیده بود به کمرم ، گفت:

-لااقل پا نمیشه که این خانومه با بچه کوچیکش بشینه. جوونه ماشالله. این خانومه گناه داره.

دختر جوان و مادر جوان، هیچ نمی شنیدند. چند ایستگاه بعدتر؛ دخترجوان، با لحنی عصبی گفت:

-پاشو خانوم... پاشو . می خوام پیاده بشم!

مادر سریع بلند شد. تلو تلو خورد و افتاد روی مسافران کناری. دستم رفت به پتوی نوزاد. زیر سر بچه. سفت نگهش داشتم. چند تا دست دیگر هم کمک کردند و تن بچه را روی هوا حفظ کردند. عضلات مادر خواب رفته بود و نمی توانست بایستد. دختر جوان اخم و تخم کنان، از لابلای مردم پیاده شد. مادر با لبخندی شرمناک می خواست نوزاد را از دست ما بگیرد. مردم او را روی صندلی دخترجوان نشاندند و نوزاد را فرستادیم سمتش. دختر کوچکش گیج و مبهوت، نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه خواست که جلوی پای مادرش بایستد. بلندش کردم و فرستادمش آن طرف حصار فلزی. موهای فرفری اش زیر روسری عروسکی و قشنگش، ژولیده بود. صدای زنی از آن طرف بلند شد:

-چه فوری هم می رن می شینن. بابا بذارین من بشینم. پا درد دارم. نمی تونم سرپا بایستم!



2


مسن بود. شاید پنجاه و پنج شش . بیشتر نبود. چشم های بی رمقش ، یک خط باریک شده بود از زور بی جانی. موهای جوگندمی شلخته ای داشت. شالش رفته بود پشت گردنش. از فرط بی حالی شال را تکان نداده بود. نشسته بود پایین  تنها صندلی ِ پشت سر راننده. بالای سرش یک دختر جوان نشسته بود. سه چهار ایستگاه بعد، دختر پیاده شد و به خانم مسن گفت:

-عجله نکنید. بدون عجله بیایین جای من بشینید . من دارم میرم. فقط عجله نکنید!

زن تا روی صندلی نشست،شال را کشید روی موهاش . چشم هاش باز شد. لبش صد خنده شد و شروع کرد به خاطره تعریف کردن برای مسافران سرپایی.

اتوبوس که نزدیک میدان شد، زن فریاد زد:

-آقای راننده وسط میدون نگه دار. پیاده میشم.

راننده از توی آینه نگاهی سمت صدا انداخت و چیزی نگفت. زن گفت:

-شنیدی راننده؟ پیاده میشم. رد نکنی.

راننده گفت:

-چشم. حتما!!  وسط میدون نگه میدارم.

زن گفت:

-آفرین.

-چشم!! وسط میدون!

زن تازه فهمید  منظور راننده  را.بلند گفت:

-منو مسخره می کنی ؟ تا دیروز سوار الاغ بودی. دوروز نشستی پشت اتوبوس منو مسخره می کنی؟

-شما هم سوار الاغ می شدین خب . اتوبوس سوار میشین چرا؟

-چشم!! اگه یه الاغی مثل تو پیدا کنم حتما سوار میشم.

-ببخشید که الاغی مثل من آدمایی مثل شما رو سوار می کنن و به مقصد می رسونن.

-...

-...

کلی جمله رد و بدل شد. راننده عصبانی نشد. جواب می داد اما توهین نکرد. زن ، ولی هرچه به دهانش می آمد بلند و بی پروا می گفت. صدای مسافرها در آمد. یه زن پریدند که بس کند. که حق ندارد هرجا دلش خواست پیاده شود. که ایستگاه محل سوار و پیاده شدن است نه وسط میدان. که نباید اعصاب آدمی را که از صبح تا شب پشت فرمان می نشیند، خرد کند. چند تا از خانوم ها از راننده عذرخواهی کردند. زن همچنان لیچار می گفت. تا وقتی پیاده شد، هنوز دهانش می جنبید.

پسرجان، پرسید:

-مامان... خانومه پیر بود یا جوون؟

-چه فرق می کنه مامان. لابد همهیشه همینطوری توی نقش بی ادبی و دریدگی  بوده و کسی جرات نمی کرده بهش چیزی بگه تا بفهمه کارهاش و لحنش چقدر زشته. همینطوری بزرگ شده و پیر شده و درست نشده. الانم که دیگه لابد میگن پیره و آدم بشو نیست. از این مدل آدما  زیادن، مامان .

-کارش واقعا زشت بود.

-می دونم. همه می دونن. تنها کسی که نمی دونه کارش چقدر زشته، خودِ بی ادب و بی تربیتشه!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.