پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

میون دو تا دلبر....


سال قبل پسرجان گفت چشمم خوب نمی بیند.عینک لازم دارم . با پدرش رفتند چشم پزشکی و دکتر گفت ابدا مشکلی ندارد و بیشتر بهانه گیری به نظر می آید. تقی به توقی می خورد و پسرجان حرف از دید خوب و بدش می زد آقای پدرش می گفت: شنیدی که دکتر چی گفت! بهونه نگیر!

قرار شد پیش یک چشم پزشک دیگر هم ببریمش که حرف قبلی را تایید کند اما هی پشت گوش انداختیم تا فراموش شد.

سه روز قبل دوباره گفت: تخته رو خوب نمی بینم. عدد رو نمی تونم بخونم. نمی دونم دویسته یا دو هزاره یا دومیلیون. گفتم می برمت دکتر.

یکساعت بعد وقت گرفته شد و امروز بردیمش کلینیک چشم پزشکی. چند تا اتاق معاینه را  پشت سر گذاشت تا  آخرین اپتومتر، چشمش را معاینه کرد  و گفت یکی از چشم ها نیم و آن یکی هفتادوپنج است.

لبخند پیروزمندانه ی پسرجان، خبر از ذوق و شوق زایدالوصفش برای عینکی شدن داشت .

بعد از تایید نهایی چشم پزشک و مهر شدن نسخه، سراغ عینک سازی کلینیک رفتیم. چندتا را امتحان کرد و یکی که بقول فروشنده، قاب آفتابی و قاب دید در شب داشت، نهایی شد.

بیرون از ساختمان کلینیک، پسرجانم ، قیافه ی درهمی داشت. گفت:

-واقعا باید عینک بزنم؟ نمی خوام. من عینک دوست ندارم. نمیشه برگردیم به عقب و نریم معاینه؟ قول میدم حرفی نزنم از بد دیدن و ندیدن!

پسرک اما ، بالا و پایین می پرید و می گفت:

- منم عینک می خوام. دید در شب هم می خوام. برای اون می خواهین عینگ بگیرین. منم می خوام. دید در شب می خوام!!!



نظرات 1 + ارسال نظر
سودابه سراوانی پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 22:04

واااااااااااااااااای از دستش

از دست کدوم شون؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.