مرده شور ببرد دردها را که می آیند تا آدم را بزرگ کنند. دردهایی که تمام نمی شوند. رنگ و شکل عوض می کنند و از نو از یک جایی در می آیند. اما تمام نمی شوند لعنتی ها.
اسمش درد است. رنج است. بیماری ست. هرچیزی که هست ، بدجوری درد دارد. مثل افتادن از بلندی ، مثل زمین خوردن، مثل سیلی خوردن ناغافل .
آیا عاقل تر شده ام که فقط چند ساعت گریه کردم و سردرد شدم و چشم هایم سیاهی رفت و بعدش امید بستم به حرفهای خوشایند و امید دهنده ی دکتر و همسر و خواهر و ... ؟ که مثل چند سال قبل روزی صدبار نمردم و زنده نشدم و اشکم مدام سرِ مشکم نبود ؟
آیا عادت کرده ام به باریدن این همه اتفاق پشت هم؟
خیره سر شده ام و چشم سفید؟
بزرگ شده ام؟
درد بزرگم کرده؟
دردهای پشت سرهم بزرگم کرده؟ طاقت و تابم را زیاد کرده؟
مرده شور ببرد همه ی این دردها را. همه ی این دردها را.
انگشت اشاره ام را به حالت تهدید رو به آسمانت بلند کرده ام. خسته شدم از دومینوی غده و توده های مزخرفت. از جنبیدن سلول های وحشی ِ مدرنت . خودت مراقب مظلوم مهربانم باش. خود خودت. همین خودت که صلاح داری. حکمت داری. مصلحت داری. خودت مراقبش باش .خودت برایم نگهش دار . نگهش دار . دردش را زیاد نکن. نکن. بس کن دیگر !