پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

رسم دنیا

تابلوها می گفتند توی اتوبان تهران-قم هستیم. باران به شیشه می زد.  بعد از هفت روز سفر و رفتن بی وقفه ، به خانه بر می گشتیم. پسرها از جنوب خوششان آمده بود. درد گردن و دستم کلا محو شده بود. حالم خوب بود. خیلی خوب. پیاده روی های چند ساعته، بدخوابی های سفر، کثیف بودن دستشویی های بین راه ، هیچ کدام از سفر خسته ام نکرد.

فلش آهنگهای نوستالژی آقای همسر، داشت برای مان می خواند. پسرچان  بعد از سه بار تکرار آلبوم های حمیرا ، اعتراض کرده بود که ( بابا... لطفا این خاله رو عوض کن. یه عمو بذار. )خندیده بودیم. آقای همسر یک خاله ی دیگر را پلی کرد. مهستی خواند. چندتا خواند. باران نم نم می بارید.برف پاک کن می رفت و می آمد.

(وقتی که شاخه گلی برای عزیز می برم، تو میای در نظرم  ) ( بی تویی رو چه روزایی که تحمل کردم، غمزده ترک بهار و چمن و گل کردم) ( ای تویی که همیشه باعث آزار منی، روزای قشنگ عمرم رو بدهکار منی)

خنده دار است که این جملات را بنویسی و بخوانی. ضایع به نظر می رسد.اما خودم را دیدم توی چهارچوب  اتاق مهمانی. داشتم زیست سال سوم را می خواندم. سال سوم بودم. اتاق مهمانی پاتوق درش خواندنم بود. شب قبل شوی 73 آورده بودیم. ویدئو توی بیشتر خانه ها بود دیگر. دیگر توی پارچه ها  قنداق پیچ و زیر پیراهن قایمش نمی کردند. بابا ویدئوی تیونر دار گرفته بود. مامان این یکی را نمی پسندید. گفته بود ( دکمه های کنترلش زیاد هستند. آدم گیج می شود.)

آهنگ جدید مهستی برای هایده داشت می رفت. از بچه های مدرسه در موردش شنیده بودم.در موردش حرف می زدند و می خواندندش.  مامان صدایم زد. از سر زیست ، رفتم که من هم ببینم.ایستادم توی قاب در. مامان هم ایستاده بود جلوی در آشپرخانه. هالِ دراز وسط بود و اتاق خواب و آشپزخانه یک طرف و اتاق مهمانی و اتاق خواب یک ور دیگرش بودند.  با شروع خواندن مهستی مامان ابروهایش لرزید. لب هایش لرزید. اشک هایش سر خورد. گریه هایش همیشه همینطوری بود . بی صدا و آرام. هیچ وقت هق هقش را نشنیدم. تصحیح می کنم. شنیده ام. شنیده ام! من هم بی صدا گریه می کنم. آقای همسر می گوید گریه کردنت باکلاسه. سرو صدا نداری!!

مامان اشک می ریخت. خندیدم. از خنده ام برگشت. گفتم:

-یعنی اینقدر به هایده  ارادت داشتی که داری براش گریه می کنی؟واقعا؟ اینقدر؟

دوباره خندیدم. اشک هایش بند نمی آمد. با هر بیتی که می خواند اشک می ریخت. دوباره سوال  احمقانه ام را با شوخی همراه کردم و  هایده و مهستی را مسخره کردم. آهنگ که تمام شد گفت:

-گور بابای هردوشون کرده. توی هر جمله و کلمه ای که می گفت رضا رو می دیدم. هی مادر... بچه م بیخود و بی جهت پرپر شد.

با چشم های خیسش توی آشپرخانه محو شد. از حرفش تکان خورم و خجالت کشیدم. اما راستش نفهمیدم که یعنی چه. خب...رضا..هایده..مهستی...؟ این خانومه داشت برای خواهر مرحومش آهنگ می خواند. مامان یاد رضا افتاده بود...

اصلا زیست از همه مهتر بود. رفتم توی اتاق مهمانی.

*

توی اتوبان تهران-قم ، تک تک جمله های آهنگ مهستی را درک کردم. اول یاد نادر افتادم که آخرسالی آنطور دردناک و وحشتناک رفت. و بلافاصله خودم را توی چهارچوب اتاق مهمانی روربروی مامان دیدم .دیدمش که داشت اشک می ریخت. دیدمش که با هر جمله چطور توی ذهنش رضا را شماتت کرد برای نبودنش. برای از بین بردن روزهای خوب مامان. برای گذاشتن بار بزرگ داغش روی دل مامان.دیدمش که چه وحشتناک است توی سی و هفت و هشت سالگی داغ فرزند ببینی و چنگ بیندازی به کلمات و جملات ترانه های کوچه بازاری وتوی  هر جمله اش خودت را ببینی و بسوزی و بمیری.

تا ترانه تمام بشود، هی  گریه کردم و هی زیر لب  گفتم: ( وای مامان... چه دلی داشتی تو. وای مامان چه تابی داشتی تو. وای مامان قربون دل خونت...)

باران به شیشه ی جلوی ماشین می زد. دیدم گریه هایم تمام نمی شود. گوشی را درآوردم و عکس های سفر را دیدم. حالم بهتر شد.

دیدم اگر بهانه های کوچه خوشبختی نباشند، زندگی ما را می کشد.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.