پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

رودکی و دوست قدیمی


دخترک پیام داده و یک عکس فرستاده. عکس از پرتقال خونی و کتابهای دیگر است. زیرش نوشته :

(خوشحالی یعنی عیدیت کتاب باشه و خوشحالی یعنی نویسنده ی رمان معروف پرتقال خونی دوست قدیمی مامانت باشه.)

دلم قیلی ویلی می رود. هیچ کجای پیام را نمی بینم بجز آنجا که نوشته دوست قدیمی مامانت. فکرم هزار جا می رود. یعنی کی؟ کجا؟ بچه های اهواز یا گنبد؟ دانشگاه؟ کرج؟ تهران؟

 صفحه ی دخترک  را نگاه می کنم. شهر معلوم نیست.

خدایا کدام شان است؟

اسم مامانش را سوال می کنم . جواب می دهد.  اسم را از دوستهای اهوازی می پرسم. ببینم می شناسندش یا نه. وقتی می گویند می شناسد، فورا تصویر دختر بالا بلند سبزه ی خوش رویی را به یاد می آورم که با ما می گفت و می خندید. از سالهای قبل دوست صمیمی یکی دوتا از بچه ها بود اما با دخترهای دوم ریاضی هم بُرخورده بود.

امتحان ادبیات داشتیم. همان سال دوم ریاضی. تاریخ ادبیات بالای هر درس ادبیات کهن، سنگین بود. هر شاعری را با ده خط اطلاعات شبیه به هم معرفی کرده بودند. قرن فلان. شهر فلان. سبک فلان. همه هم شبیه هم. آن روزها نمی دانستم تقدیرم با این شبیه به هم ها رقم خواهد خورد و ادبیاتی خواهم شد. ادبیاتی شیدا و مجنون.

رودکی قرن چهارم بود. در کودکی نابینا شده بود . شاعر دربار سامانی بود. پدر شعر فارسی بود.

با دختر ها زیر درخت های حاشیه ی حیاط مدرسه ایستاده بودیم و تاریخ ادبیات بالای شعرها را حفظ می کردیم. یکهو زد به سرم و دیوانه شدم . گفتم :

-بچه ها...برای رودکی یه چیزی پیدا کردم که یادمون نره. مگه تو کودکی نابینا نشده؟ اسمشو مخفف کنیم. ویژگی شم بهش اضافه کنیم. بگیم (رودی کوره)!

دخترها غش کردند از خنده.

یکی از سوال های امتحان در مورد شاعری بود که در کودکی نابینا شده بود. همه جواب را نوشته بودیم. از آن وقت تا آخر امتحان ها که من اهواز بودم ، هروقت شراره مرا می دید بلند می خندید و می گفت:

-چطوری رودی کوره؟




*

-جوان بودم و جاهل. خودم شرمنده ام از این اسم مخفف احمقانه برای شاعر گرانقدر و عزیزم . خدا خودش مرا ببخشد!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.