پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مامان... تمام زندگی ام درد می کند !

قبل از هرچیز ، فورا یاد آن عکس می افتم. یاد صورت اخمو و ابروهای درهمت توی عکس. به ترتیب قد، رضاست، عمه است. منم . تویی. چهارتا بچه ی کله فرفری ایستاده ایم کنار باغچه. بهار است شاید. جلوی پایمان گل های همیشه بهار قد کشیده اند. چهارساله ام شاید. خوب نمی دانم. خانه مان هنوز نیمه کاره است. دیوارهای حیاط آجری است. هنوز سیمان سفید نشده اند. ار ساخت خانه چیزی یادم نیست. آنقدر غرق بچگی کردن بوده ام که از سختی های مامان و بابا برای ساختن خانه چیزی را به خاطر کودکانه ام نسپرده ام.

برای چه آمده بودید دیدن ما؟ برای خانه نویی؟ برای عید؟ خدا می داند. کی از ما عکس گرفته بود؟ لابد بابا پشت دوربین لوبیتل روسی اش ایستاده بوده و شاتر را زده. دوربین روی چهارپایه بوده . می دانم. توی خیلی از عکسهای  همین سری، خود بابا هم کنارمان ایستاده. کی ما را به ترتیب قد  به صف کرده؟ مامان؟ این ژست های هنری کار مامان ست.

آهای... پسرک کله فرفریِ آن روزها... که قدت از من بلدتر بود... سرم دو روز است که دارد از درد می ترکد. چشم هایم دارند کور می شوند.

دامن سفید قرمز چین دارم را توی عکس ها دوست دارم. شلوار پیشبندی رضا را دوست دارم. کله های فرفری مان را دوست دارم.

چرا قبل از هرچیز یاد این عکس افتادم؟

عاشق که شده بودی، هی از خورشید می گفتی. من هم توی تب و تاب زندگی جدید خودم بودم. خیلی خوب بود که آدم یک عموی اندازه ی خودش داشته باشد. گیرم  فقط دو سه سال بزرگتر. چقدر برایت نامه می نوشتم توی سربازی . تازه اسمت توی قبولی های دانشگاه درآمده بود.  به خودم نهیب می زدم که عمو صدایت کنم. داشتی داماد می شدی بالاخره . چقدر به مدل رقصیدنت ، شب قبل از عروسی ات خندیده بودیم. چقدر ادایت را در می آوردیم همه.

سرظهر یک روز زمستان، داشتم ماهی سرخ می کردم. پسرک چهارساله ات روی شکم عروسک اسمش را نوشت. پرسیدم: مگه تو بلدی اسمتو بنویسی؟ مامانش گفت: خیلی چیزها بلده بنویسه.تو هم هی تعریف کردی از پسر باهوش  و نابغه ات. دلم خواست پسرک من هم این هوش آبایی را به ارث برده باشد.

با خواهرک ، به خانه ات آمدیم. غریبه بودی. خیلی غریبه. هیچ چیز دنیا در حوصله ات نمی گنجید. آدم بزرگ اخمو! دیگر ندیدمت. ندیدمت. ندیدمت. تا...

به عکس هزار سال قبل نگاه می کنم. اخموی کله فرفری! از همان اول سر جنگ داشتی؟ نه که دلم برایت تنگ شده باشد. نه. دلم دارد هزار تکه می شود که چرا توی این سن؟ چرا اینطوری؟ چرا این وقت سال ؟ رشته های پیوند ربطی به دیدار های مکرر و عاطفه های غلیط و دوستی و  هم صحبتی ندارند. حتی ربطی به خوب و بد بودن آدمها ندارند.  دارند؟ اگر داشتند پس چرا دارم کور می شوم از گریه ؟ چرا سرم با هیچ کدئینی آرام نمی گیرد؟ چرا؟

آجیل و بند و بساط  عید را مثل همیشه از قبلتر آماده کرده ایم. کابینت قلمبه شده از کیسه های  آماس کرده ی خوشمزه. سبزه سبز کرده ام. هفت سین چیده ام. بنشینم سرسفره و فکر کنم که امسال  از جمع خانواده ی بزرگ پدری ، یکی کم است. یکی دیگر نیست. دیگر تا ابد نیست.

صدای بابا افتاده. می گوید حالش خوب است. خیلی خوب است. صدایش اما...

مامان می گوید: دیوونه گریه نکن. غصه نخور. وقتی می پرسم چرا صدایت اینطوری شده ، بهانه می آورد.

باید عموها و عمه ها جمع شوند. هرکدام از یک جای نقشه ی ایران بیایند و ترا راهی کنند. هیچ وقت مثل اینطور وقتها غریبی و غربت را حس نکرده ام . تنهایی و تنها ماندن را حس نکرده ام. وقتهایی که دلت یکی از خانواده را می خواهد که همخونت باشد. هی حرف بزنی و حرف بزند. هی خاطره تعریف کنی و خاطره تعریف کند. هی بین افسوس و غصه، چیز خنده داری یادمان بیاید و بخندیم. هی بگوییم و بشنویم و سبک شویم. سوگواری انفرادی آدم را می کشد. ای لعنت به غربت.

ای مادر... غربت پیرم کرد . غربت پیرم کرد.

همیشه ، هروقت خبر رفتن کسی را می شنیدم، برای از دست دادن عزیزانم می ترسیدم. از نداشتن شان می ترسیدم. نگرانی تا چند وقت مرا می کشت. اما حالا نگران نیستم. برای خود خودت می ترسم. برای خودت می ترسم. خوبی؟ راحتی؟ چطوری است؟ نمی ترسی؟ نمی ترسی؟