پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

زن ها


چند شب قبل به زنهایی که از سالهای دور می شناسم شان نگاه می کردم. چیزی حدود بیست سال است که آنها را می شناسم . در تمام این سال ها سالی چند بار یا چند سال یکبار دیده ام شان . همه تغییر کرده اند. دختر جوانی که تمام فکر و ذکرش تعداد صندل هایش بود و همه را از سیزده سالگی کلکسیون کرده و هنوز نگه داشته، تمام موهای جلوی پیشانی اش  یک خط در میان سفید شده بود و دخترک چهارساله اش را چسبانده بود به خودش و حرف می زد. زنی که چند سال قبل پسر جوانش را ناگهانی از دست داد، حالا اضافه وزن بدی پیدا کرده  و نمی توانست راه برود. مورچه مورچه گام برداشت تا برسد به صندلی و بیفتد روی نشیمن اش. زن خیلی چاقی که همیشه رژیم های عجیب داشت و هیچ وقت هم موفق نمی شد بیشتر از یک هفته به رژیمش عمل کند ، به طور محسوسی وزن کم کرده بود. هنوز تپلی بود ، اما  نسبت به سالهایی که دیده بودمش ، تغییر اساسی کرده بود. دخترجوانش را نشانده بود کنارش و به وقتش برای دخترک، چیزی می خواست و گریه می کرد و توی سینه می کوبید.  زن جوان پشت بلند گو را خوب می شناختم. دلش غش می رفت برای داشتن بچه. هنوز هم می رود. توی تمام جلسات برای داشتن بچه گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. حالا با اعتماد به نفس ، پشت بلند گو می خواند و آرامش زنانگی را توی صدایش حس می کردم. زن پا به سن گذاشته ی شوخی که هنوز هم دوستش دارم، همچنان با لبی پرخنده و روحیه ای شاد، لای مردم می چرخید. دستم را فشرد و حرف زد.

گریه و خنده ی زن های قاطی ست. روسری را می کشند جلوی صورت و های های گریه می کنند. روی زانو می کوبند و سرشان را هی تاب می دهند. بعد انگار ناگهان چیزی یادشان آمده باشد، روسری را عقب می دهند و به بغل دستی شان چیزی می گویند و لبخند می زنند.

کمی بعدتر، وقتی از عذاب و ثواب و ...حرف زده می شود، زن ها با هم مشغول حرف زدن هستند و ریز ریز می خندند.

دلم حسابی پر است. چشمم خیس خیس است. منتظرم حرفی ، جمله ای چیزی بشنوم تا بغض ویرانگر این چند وقته را بریزم بیرون و سبک شوم. اما زن ها نمی گذارند. یکی شان موبایلش را  گرفته جلوی صورتم و عکس نوه هایش را نشانم می دهد. از حسودی بین نوه ها و شیرین زبانی های  آنها می گوید. از تصادف پسرش می گوید که خدا خواسته و زنده مانده . دیگری از وضعیت مدرسه و آقای مدیر مشنگش شاکی است و تاییدم را می خواهد. دیگری از لباسی که عوض نکرده و پروژه های  کار صنعتی اش حرف می زند.  دخترک کوچولویی توی دست و پا می لولد و مامانش را صدا می زند.

چشم هام پر و خالی می شوند. اشک می رود و می آید. اما نمی ریزد. حرفها نمی گذارند.

وقتی برگشتم  با اینکه چشمم هنوز پر بود، اما دلم سبک شده بود.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.