پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

باران نیمه ی اسفند


دیشب پسرجان آمده بود جلوی موسسه زبان دنبالم. آقای پدرش خسته بود و این کاررا سپرده بود به او . کلاه کاپشنش را کشیده بود روی سرش و شانه های لباسش نم برداشته بود از بارن شبانگاهی .  پسرجان کیف می کند وقتهایی که مرد حسابش می کنند و کارهای مردانه را به او می سپرند.

هوای آفتابی و بهاری روز تبدیل شده بود به باران شلاقی و تند شب هنگام.

با خنده ای گشاد از دیدن باران از در موسه بیرون آمدم. پسرجان گفت:

-منو دیدی داری می خندی؟ یعنی بخاطر من این طوری لبخند شادی زدی؟

خودش هم خندید. مدام اصرار می کند که بیاید دنبالم و من نمی گذارم. می گویم: ( دوست دارم بابا بیاد دنبالم.). یک رقابت خنده دار با آقای پدرش دارد انگار.

گفتم:

-خب بله. فکر می کردم توی این بارون یادتون رفته بیایین دنبالم.

-این چه حرفیه خانم سراوانی؟  مگه میشه ما شما رو یادمون بره.

بلند حرف می زد و بلندتر خندید.

گفتم:

-راستش ، الان توی پله ها متوجه شدم بارون میاد. برای همین خوشحال شدم. اما فکر کردم لابد بابا ماشین آورده، دلم گرفت. دوست داشتم زیر بارون راه برم. نه اینکه از توی ماشین ببینمش.  وقتی تو رو دیدم که کنار پیاده رو ایستادی، کیف کردم که پیاده میریم .

تمام راه را توی باران تند دم بهار، آمدیم. خیس شدیم . حرف زدیم و خندیدیم. سربسرش می گذاشتم و کیف می کردم .

آقای پدر لم داده بود روی زمین نیم برهنه ی  اوقات خانه تکانی ، جلوی شومینه . با دیدن لباسها و سر و کله ی خیس مان، به جان پسرجان  غر زد که ( چرا وقتی دیدی بارون شدیده، خبر ندادی ؟ چرا نگفتی من برم دنبال مامان؟ )

تا پدر و پسر سنگ هاشان را واکندند، لباس عوض کردم و آمدم به خانه ی لخت و خالی و شلوغ و پلوغ اسفند خیره شدم . خسته بودم. کارها می توانستند بمانند برای فردا.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.