پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اندر احوالات جایزه ی جلال

مثل هرباری که گذرمان به زیرگذر چهارراه ولیعصر می افتد، باز هم چندبار خروجی ها را  اشتباه رفتیم. آن هم چند بار. بهرحال... رفتیم محفل نهمین دوره ی جایزه ی ادبی جلال آل احمد و برگشتیم. انتظار نداشتم که جایزه ی برگزیده را به کتاب من بدهندو قبلا با مهربانی! و لطافت! آگاهم کرده بودند که اگر کسی برگزیده بشود، از چند روز قبل تر، بهش خبر می دهند که حتما در مراسم شرکت کند. بهرحال با  چندبار تلفنی که پرسنل برگزاری مراسم زدند و دعوتی که با احترام و  لبخند و مهربانی  همراه بود، دلم غنج زفت برای بودن در مراسم.
اعضای خانواده هم در جریان بودند که قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد.اما پسرک هی دعا می کرد که مامانش برنده شود!!
روایت شده که بعد از اعلام اسامی ، پسرک به برگزیده ی این دوره حسابی بد گفته و حتی  آرزوهای بد برایش کرده ( از این بابت شرمسارم    )
خود پسرک به من گفت: وقتی اسم تو رو به عنوان برنده  نگفتن؛ قلبم واقعا واقعنی شکست. خیلی شکست. دلم هم شکست.
با دلجویی و توضیح هایم ، هرچه بیشتر گفتم، کمتر قانع شد.
بهرحال با یک لوح تقدیر و یک سکه برگشتیم.
موقع برگشتن باز توی زیرگذر ولیعصر گیر افتادیم. روی یکی از پله برقی هایی که رو به بالا می رفت از من سوال کرد:
-مامان این آدمهایی که اینجان، الان تو رو می شناسن؟
-نه... چرا باید بشناسن؟
-یعنی هیشکی الان نمی دونه تو کی هستی؟ تو رو نمی شناسن؟
-نه
-پرتقال خونی رو چی؟ می دونن کتاب توئه؟
-خب اونم نه. از کجا بدونن؟
-تو نا راحت نمیشی که کسی نمی شناسدت؟
-نه..ناراحتی نداره. تو منو بشناسی برام کافیه.
-اِ...اذیتم نکن. من که پسرتم. باید بشناسمت. من مردمو میگم.
-نه ..نمی شناسن. خیالت راحت!
بعد با صدایی که برای نفر پشت سری و نفر جلویی محسوس و قابل شنیدن باشد گفت:
-مردم... میدونین این کیه؟ می دونین این کیه؟ نمی دونین؟ این پروانه سراوانیه. می دونین پروانه سراوانی کیه؟ نمی دونین؟ این نویسنده ی پرتقال خونیه. هنوزم نمی دونین این کیه؟ پروانه سراوانی همونه که  به کتابش جایزه ی جلال آل احمر!!! رو نگرفت. همونه که جایزه نداره. حالا فهمیدین این کیه؟؟؟
مانده بود قهقهه بزنم یا به اندوه پسرکم احترام بگذارم و دلداری اش بدهم. برای لوح تقدیر و سکه مان که پشیزی ارزش قائل نشد و همچنان حرف زد.
خدا رحم کرد و پست سر و پیش روی مان ، آقای همسر  و پسرجان ایستاده بودند و پله های پیش و پشت سرشان خالی بود.



بچه زرنگ

از آدمها توقع زیادی ندارم. سالهاست یاد گرفته ام پوست و گوشت ظاهری آدم ها را ببینم و  از درون شان ( خواه معطر، خواه متعفن) چیزی نخواهم. هرچند بارها و بارها، دچار اشتباه می شوم و فکر می کنم نقاب شغل و خانواده و عنوان اجتماعی و مناسبت  های کاری ، می تواند از یک آدم چیز موجهی بیرون بدهد که البته هرگز نمی دهد.

آدمهای حقیر دشمنی کردن هاشان هم حقیرانه است. به شدت حقیرانه. تا حدی که تو خجالت می کشی در موردش فکر کنی و حساب و کتاب کنی و ببینی یارو با این سن و سال کبیر چقدر خودش را حقیر و بیچاره و زبون می بیند که به هر تفاله ی روی آبی چنگ می اندازد برای ابراز دشمنی.

حیله گری، درندگی، پدرسوختگی، بی وجدانی، متعفن بودن و ... هرچند که در روزگاران،  مشتری خاص خودش را داشته و همیشه باعث شده دوقران بیشتر توی جیب صاحبانش سرازیر کند، اما همواره تاریخ اتقضا داشته. این صفات  بدنام، همیشه مثل انرژی از نسلی به نسل دیگر منتقل می شوند و صاحبانش را به چنان حقارتی دچار می کند که کر و کور می شوند و نمی بینند و نمی شنوند که دیگر باورکردنی نیستند.دیگر دوست داشتنی نیستند. دیگر محترم نیستند.آنقدر بی ارزشند که حتی لایق تف انداختن کسی به صورت شان هم نیستند. لایق همان دست و پا زدن توی چاه کینه و نفرت و بی چارگی سرشتی شان اند.

اگر آدم  حیله گر ، بی چاره و زبون و حقیری هستید، این متن انگ انگ خود شماست. اصلا مخاطبم خود خود تو هستی.

اگر نه... منت گذاشته و  لطفا از تفسیر کردن این متن و  تعجب نمودن از هوش سرشارتان و نسبت دادنش به افراد خوددداری فرمایید.

نگران تان خدایی که حواسش به همه چیز و همه جا هست.



نگران: نگرنده. نگاه کننده. کسی که می نگرد