داشتم کلمات انگلیسی را روی تابلو می نوشتم با جاهای خالی بین کلمه ها ، تا دخترکان توی دفتر املاهاشان بنویسند و جاهای خالی را پر کنند.
اینطور وقتها معمولا کلاس ساکت است . گاه گداری یکی غر می زند که:
-تیچر... من هنوز ستون اولم. اینقدر تند می نویسین
-وای من عقب موندم
-وای این کلمه هه یادم نمیاد
-تیچر فلانی داره از روی دست من می نویسه
و ...
امشب، وسط همان سکوت و غر های گاه به گاه ، ناگهان یکی از دخترها با صدای بلند آهی کشید و اَهی گفت و ادامه داد:
-واااای تیچر... چهلم رفسنجانی درست افتاده روز ولنتاین! حالا من چیکار کنم؟ بدبخت شدم رفت!!
نگاهش کردم. گفتم:
-با این نیم وجب قدت، ولنتاین به چه کارت میاد تو؟ چه طرز حرف زدنه؟ کار مهم ولنتاینی ت روی زمین می مونه حالا؟؟؟؟؟
خندید.
دخترک همه اش ده سال دارد. کلاس چهارمی است!
-تایپ کردن چقدر سخت و دردناک شده. مثل شکنجه است. همین بند کوتاه را ده بار نوشتم و غلط های تایپی را ویرایش کردم. انگشتهام از روی کلیدهای کیبورد سر می خورند . حرف اشتباهی را می زنند. ناکار شدیم رفت پی کارش.