پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خودتی

یک بدبینی سرشتی بی رحمانه در من وجود دارد که از نمیدانم کی با من بوده ، رشد کرده و الان با من چهل ساله شده. اولین نفری که به بدبینی ام   گیر داد، لادن بود. دختر احساساتی و شاعر مسلک و عاشق پیشه ای که عاشق پسر یکی از اقوامش بود.کلی شعر عاشقانه برایش گفته بود و سرکلاس اول تجربی 1، برایمان می خواند. هی از پسره خاطره ی سوزناک هندی می گفت و هی اشک توی چشم هایش جمع می شد. رسم لادن این بود که هفته ای یکبار هم عاشق دخترهای کلاس می شد و برای چشم های آنها هم شعر می گفت. وقتی نوبت من رسید، و وقتی نگاه بی تفاوت مرا  به شعری که برای چشم های سیاه من سروده بود ، دید، عصبانی شد و از سر نیمکت بلند  شد و بیرون رفت. دم در کلاس برگشت و عصبانی گفت:

-فلانی... فکر نکن کسی تو رو دوست نداره.. تو اونقدر بد بینی که اجازه نمیدی دوست داشتن کسی رو ببینی!!!

جمله ی تکان دهنده اش مرا خنداند. بعد ها گریه ی الهام، دوست هم نیمکتی ام را برای شعرهای لادن دیدم. لادن دوباره برای چشم های سیاهم شعر گفت اما باز هم از من عصبانی شد.بعضی وقتها فکر می کنم نکند لادن راست می گفت.

از وقتی یادم هست تعریف و تمجید خوشحالم نمی کند. نه که نقد و انتقاد خوشحالم کند ، ها. نه. اصلا می گویم ولم کنند به حال خودم باشم. نه تعریف کنید نه انتقاد. والا. مگه من کاری به کارتان دارم که سر می کنید توی سوراخ سمبه های روح و روان آدم؟؟اصلا به شما چه فضول خان ها؟؟؟

دیروز روبروی میز بزرگ دفتر نشسته بودم. جملات ( دلسوزی و احساس مسئولیت پذیری شما /  کمالات و درک شما / شخصیت و مرام شما / افتخار موسسه ی ما هستید و ...) حوصله ام را سر می برد. همیشه می گویم اگر حرفی واقعیت داشته باشد و طرف از روی حس واقعی و صادقانه اش آن را بگوید حتما جایی روی این دل لامصب ناباور هم خواهد نشست.مگر نه؟ فکر می کردم ( بابا...مبلغ قرارداد را زودتر بگو و خلاص. این دست دست کردن ها و بچه گول زدن ها را بگذار برای دخترکان زودباور یا آدمهای زودباور و ملنگی که با دوتا جمله ی ریاکارانه و کاسبکارانه فریب می خورند.ما را که لادن همان بیست و چند سال قبل نسخه مان را پیچید، ول کن به امان خدا.

سر یک میز دیگر...جلوی دو تا مادر و چند دخترک ده دوازده ساله ، باز یک خانم سن و سال دار مرا مهمان حرفهای این مدلی اش کرد: ( ایشون رو خدا برای ما رسوند. بخدا...شوخی ندارم. اگه ایشون نبود معلوم نبود وضعیت این ترم بچه ها چی می شد. خدا منو خیلی دوست داشت که ایشون اومدن.والله..ایشون استاد هستندو بهترین استاد ما هستند!! )

خدا را شکر که کنترل لب و لوچه ام هنوز در اختیار خودم هستند و بعد از شنیدن این چاخان ها برای خودشان کج و کوله نمی شوند.یا زبانم در حال رقصیدن  در نمی آید برای ریشخند کردن.

یک چیزی را هم بد نیست بگویم. برای خر کردن ملت خوب بلدند آدم را تا عرش اعلا ببرند اما وقتی می خواهند تعداد  جلسات را حساب کنند، تا حقوق مورد نظر را بدهند، هی ادا و اصول در می آورند. از کم کاری منشی ها برای ثبت حضور و غیاب تا فراموشی و ناشنوایی گوش و کم سو بودن چشم ها در اثر پیری و فشار خون بهانه می شود برای نفهمیدن حرفهات .

خلاصه که...

چشم های سیاهم ، خط زیبایم، صورت شادانم، اخلاق دل انگیزم، هیچکدام بهانه ی خوبی برای خر کردنم نیست!

بله!


راستش لادن یکبار دیگر هم از من عصبانی شد. داشت برای بچه ها تعریف می کرد که از مردهایی که سینه ی پرمو و پشمالو دارند خوشش می آید و دلش می خواهد شوهر آینده اش همچین آدمی باشد. یکی از بچه ها گفت: خب برو با گوریل ازدواج کن. من از این جواب خنده ام گرفت. خیلی خیلی خنده ام گرفت. توی این باغ ها نبودم که از خصوصیات مرد یا زنی خوشم بیاید. خیلی پپه بودم. برای همین بجای احترام به عقاید دوست عاشق پیشه ام با صدای تیز و بلند خندیدم. لادن براق شد توی صورتم و چیزی نگفت. معلوم بود که خیلی عصبانی شده.

 و در آخر، لادن بالاخره بعد از ده سال کشمکش با دوست دخترهای آن پسره ، با او زادواج کرد. عاقبت ازدواجشان را نمی دانم.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.