حدودهای دوازده ظهر با صدای تلفنم از خواب!!! بیدار شدم.
مدتی است گردن درد و درد دست به طور کشنده و بی رحمانه ای دارند خدمتم می رسند. صبح بعد از رفتن اهالی به سرکار و مدرسه، ناتوان از گردن برافراشتن، گرفتم خوابیدم. تا خود ظهر!!! ( بیمارم ها...تنبل نیستم..روم به دیفال!! )
دوست جان پشت خط بود. گفت: تبریک میگم
منگ و دردمند پرسیدم : چرا؟
-پرتقال خونی جزو کاندیدهای نهایی جایزه ی جلال شده.
برق سه فازم پرید. هان؟؟؟
همین سه روز قبل بود که دوست جان پیشم بود و در مورد جایزه ی جلال با هم حرف زدیم. تاریخ مسابقه را درآوردیم . خنده خنده گفتیم که وقتش گذشته دیگر.
شکسته نفسی را بیخیال، خیلی خوشحالم. خیلی زیاد. همین که اسم پرتقال خونی توی دهان ها بچرخد و چهارتا آدم کتاب خوان ، به صرف کاندید بودن، سراغش بروند و کلماتم را بخوانند، خوشحال و سرمست می شوم.
یاد اشتیاق و ذوق خودم برای خواندن کتابهای جایزه دار و کاندیدشده می افتم و ارزو می کنم پرتقال من هم ، از نگاه کتابخوان های مشتاق بگذرد.
برای کسی که جز خط خطی کردن ناشیانه ی صفحه ی سفید دفتر ، هنری ندارد، چیزی بالاتر از حس کردن نگاه های مشتاق روی کلماتش، نیست.
-چه فحش ها که سر پرتقال خونی نخوردم. از اولین روزهای پیش و بعد از انتشار
-چه ماجراها که با پرتقال خونی نداشتم. با چه آدمها و آدمکها
-...
عالیه منم خوشحال شدم چون هرچه کتابی که برای موضوع پایان نامه انتخاب کردم پیشرفت داشته باشه منو امیدوارتر ودلگرم تر میکنه
موفق باشی
ممنونم