چندباری سرصبح زود زنگ زدند.بار اولش را گفتم : ( نه) و دفعات بعدی را که از خواب پریدم، جواب ندادم. یا دیگر قطع شده بود.
دیروز زنگ زد. گفت: شنیدم گفتین دیگه نمیایین.
-بله.
-چرا؟ دلیلشو نمیگین؟
-می خوام خونه بمونم.
-خیلی خب. خداحافظ!
1-صدای جیغ های افسار گسیخته و فریادهای بی رحمانه هنوز توی سرم صدا می کند.هنوز صدا می کند !
2-منتظرم تلفن زنگ زند. یکی از آن ور خط صدایش را بیندازد روی سرش و به عادت معهود و همیشگی اش، فقط فریاد یزند. فقط فریاد بزند. و بعدش عذر خواهی کند و بخواهد که بگوید و بخندد.
3-جانم آزاد شده. کم چیزی نیست
4-اما حلال... نه...حلال...نه!!!
5-اصلا گیرم که حلال.
6-...
7-مثل همیشه خزیده ام توی سکوت مزخرفم. سکوتی که به آدمکها توهم محق بودن خواهد داد. آدمکها...آدمکهای بافرهنگ و بی فرهنگ !