پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

از دیوانگی های چهل سالگی

یکی از تجربه های خفن چهل سالگی ام، خیابانگردی و خرید در ساعت یک تا دو نیمه شب یکی از شبهای شهریور امسال بود.تجربه ای برای اولین بار.

سالها بود که خواهرها گفته بودند بازار شبانه در شبهای قبل از عید قربان در شهر راه می افتد. هرسال هم به شوخی و طنز حرف از چیرهایی که توی بازار  و خریدهای مردم دیده بودند می زدند. تمام اینها اسباب خنده ی این چند سال ما بود.

امسال دل به دریا زدم و قصد کردم برخلاف سالهای قبل که فرصت نداشتیم  ( چون عید قربان درست توی ماه های مدرسه بود)، چند روز قبل از عید برویم و چندروز بعد از عید برگردیم. شب قبل از عید مهمان یکی از خواهر جان ها بودیم. ( کلا خاله بازی با خواهر جان ها یکی از مراسم بی بدیل و بی تغییر و  همیشگی مان شده ). بعد از اینکه خیال مان از باقی نماندن ذره ای از مخلفات شام و دسر و غیره راحت شد و پیشنهاد دادم برویم بازار شبانه. پیشنهادم پذیرفته شد. آقایون همسرها طوری نگاه مان می کردند که معنای روشنی داشت ! هیچکدام نخواستند همراهی مان کنند. در نهایت با همسرجان یکی از خواهرجان ها، تا خیابانی که بازار برپا بود رفتیم و پیاده شدیم.

حالا ما دوتا خواهر بودیم و پسرجان. خیلی هم شلوغ نبود. بساط فروشنده ها پر بود از آجیل و شیرینی برای عید. ( عید قربان برای اهل سنت یکی از مهم ترین اعیاد مذهبی ست. همانطور که عید نوروز برای ما مهم است. عید دیدنی و دید و بازدید حسابی دارند.ساکنان اصلی گنبد ترکمن ها هستند.تراکمه اهل تسنن اند. عید قربان مهم ترین عید و گردهمایی آنهاست. طوری که شهر تا دو سه روز بعد از عید قربان به حالت نیمه تعطیل در می آید.چون تمام فروشگاه ها و مغازه هایی که صاحب شان ترکمن است، کسب و کار را تعطیل کرده و از تعطیلی عید لذت می برند / چه درس تاریخ و جغرافی ای شد این پست!!! )

توی جمعیت چرخیدیدم و راه رفتیم. بودن مان با مانتو و لباس فارس ها  بین زن هایی با پیراهن های رنگ رنگی بلند زیبا، شاید عجیب بود. از هر فروشنده ای قیمت چیزی را می پرسیدیم، برایمان اسم جنس رو می گفتند.مثلا : آقا این قیمتش چنده؟ / این رنده ی سیر خرد کنه. فلان تومن./ این جامدادیه !  شکل شلواره. اونم شکل بلوزه. / این پیاله ست. باهاش چای می خورن/ این  قوریه!!!

گفتم: مینا. بیا دیگه نپرسیم. فکر کنم اینا فکر می کنن ما نمی دونیم اینا چی ان!!

-نه بابا. فکرمی کنن توریستیم!! بیا بریم جلوتر!

خیلی خندیدیم. خیلی خندیدیدم.

فکرش را هم نمی کردم که ساعت یک و نیم شب، از توی خیابان، چند مدل سفره ی رنگی و گل گلی ترک و چند تا ظرف پذیرایی بخرم!! آن هم در چهل سالگی که سن بلوغ فکری و رفتاری و تسکین و تثبیت آدم هاست.

تمام خیابان های خالی و خلوت شهر را پیاده برگشتیم.آنقدر که پاهام تاول زد. اما نه درد تاول نه درد زانو، هیچکدام آزارم نداد. از داروخانه ی شبانه روزی استامینوفن کدئین گرفتیم و از کافی شاپی که داشت کف زمینش را می شست تا تعطیل کند دوتا بطری آب. با خنده و دلی پر از انبساط های سکر آور آمدیم و آمدیم. پسرجان تنها دلگرمی مان در خلوتی شهر بود.

جایی کاملا جدی گفتم: مینا زنگ این خونه رو بزنیم ، فرار کنیم؟ پسرجان با چشم های گشاد نگاهم کرد. خندیدم. فهمید که شوخی می کنم.

خیلی راه آمدیم. دقایقی از ساعت دو گذشته بود که به خانه رسیدیم. پسرک من و دخترک خواهرم و باباهاشان خوابیده بودند. چای گذاشتیم. باباها بیدار شدند. کنایه آمیز از انتظار پسرک و دخترک برای برگشتن مان گفتند. شب را  همانجا ماندیم. تا خود صبح با خواهر جان حرف زدیم  . گاهی خندیدیم، گاهی جدی شدیم.

خاطره و یاد آن شب برای همیشه توی دل و ذهنم خواهد ماند!




نظرات 1 + ارسال نظر
آبلوموف شنبه 3 مهر 1395 ساعت 22:23

من هم همراه شدم و گشتی در بازار زدم .
با اون زنگ زدن و در رفتن خیلی موافق بودم :)))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.