پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فاز این چند وقته

فکر کنم موقت:


احتمالا عقلم می رسه که توی پلاستیک فروشی ها، سفره های کاغذی و نایلونی رولی می فروشن. اما همیشه با خودم سفره می برم بیرون. بعد از غذا خوردن هم سفره رو با دستمال پارچه ای تمیز می کنم.مسلما عقلم می رسه که تی بگ به دلیل ساختار کاغذی  و تفاله چاییش ، قابلیت بازگشت به طبیعت ( در خدا سال بعد) رو داره.اما تی بگ های استفاده شده رو توی یک کیسه می ریزم، کنار پوست خیار و میوه  و ته گوجه و پوست شکلات و غیره . و بعد از رسیدن به خونه میندازمش توی سطل زباله.احتمالا عقلم می رسه که گربه و سگ و حتی کلاغ های ایران؛ از استخوون مرغ و جوجه تغدیه می کنن و خوش شون میاد و بالاخره می خورن شون. اما استخوونه ها رو هم توی همون کیسه می ریزم و میارم تقدیم سطل زباله می کنم.

با نگاه عاقل اندر سفیه به کارهای من و پسرها موقع صبحونه، نگاه کرد.

در توقف بعدی، سفره  نایلونی رولی رو با نون ها و استخوون های توی سفره و لیوان های کاغذی،  در حالی که ته مونده ی سالاد و برنج رو هم توی سفره خالی کرد، جمع کرد و با یکی از اون نگاه های خوشبختِ دانا  اندر بدبختِ نادان، سفره رو از بالای سرمون پرت کرد دومتر اونور تر. دستهاشو به هم مالید و خداروشکر گفت و ادامه داد:

-حیوونا هم یه نصیبی ببرن از غدای ما. همه ش که نباید ماها بخوریم سیر بشیم!



- خدا جونی...میشه فاز منو عوض کنی؟ بخدا خجالت می کشم از این چیزا حرف بزنم. آیم شیم! مغزمو رفرش کن پلیز. خسته شدم.

نظرات 7 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 15:27

خب این یه متن وبلاگی و درواقع یه روزنگار ساده هست!

ممنونم برای نظرتون

کتاب فریبا کلهر رو دیروز تموم کردم. قولِ شما قلمش عالی بود. یه جور دغدغه های زنانه رو به تصویر کشیده بود که خوندش جالب بود.

راستی بازی عروس و داماد بلقیس سلیمانی رو هم خوندم. دیدگاهِ جدیدی از مرگ بود به نظرم. یه جور شوخی که میتونه جدی هم باشه.

بلقیس سلیمانی کلا بی هیچ برو برگردی، ماهه... قند و نباته. اصلا شکلاته!!
بعضی قصه های بازی عروس و داماد رو سرکلاس، برای شاگردامی خوندم هرسال

محیا دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:39

سلام پروانه بانو.....
این خسته شدن رو من هم حس کردم مخصوصا تو این مورد واقعا ی جایی ادم کم میاره من باز هم میشه امیدوار بود به تغییر ادمها

سلام عزیزم
چی بگم؟

فاطمه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 01:59

راستی کتاب شوهر عزیز من فریبا کلهر رو خوندید؟

بله خوندم. همون سال انتشار فکر کنم.
جدای از سیاست زدگی افراطی، قلمش عالی بود.

فاطمه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 01:58

دونت شیم!
دیکران باید شیم بکشند!

فاطمه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 01:57

یه بار به یکی از وبلاگ نویس ها که نوشته هاش زاییده ی تخیلش بود که از قضا، زیادی واقعی بود، گفتم که من یه سری از نوشته هام، براساس واقعیته. یک سری هم براساس خواب هام. براش جالب بود و میگفت خوبه که از واقعیت بشه نوشته ای درآورد. (کاری که شما با مهارتِ تمام میکنید!)

این پیام قبل هم یکی از نوشته های واقعیم بود!

جالب و تحسین انگیز
نوشتن هم همینه. تلفیقی از واقعیت و مجاز

اوه..من...مهارت...
تنکیو سو ماچ

فاطمه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 01:55

وقتی که اسمِ «زنِ زندگی» به میان می آید، مطمئناً برای من نامِ او، جزء اولین هاست.
زنی مهربان و صبور. آنقدر صبور که گاهی حرصِ آدم را درمیاورد. نمیدانم، شاید هم در کنارِ صبور بودنش، یک نوع بی خیالیِ خاصی نسبت به همه چیز دارد که دامن میزند به این صبوری. کم حرف است و جزء معدود کسانی ست (در این دوره و زمانه) که وقتی خجالتی میشوند، لپ هایشان گل می اندازد و سرخ میشوند. نگاهش به همه چیز فلسفی ست. طوریکه گاها سر از حرف هایش درنمی آورم و تلاشی هم برای فهمیدنش نمیکنم. (شاید به خاطر درس خواندنش در رشته فلسفه باشد!) عشقِ یادگیریِ هنرهای زنانه است. از بافتنی و خیاطی و آشپزی بگیر تا ربان دوزی و خیلی هنرهای دیگر. اما میشود گفت، از میانِ تمامِ این هنرها، آشپزی اش در درجه اول است. و از آنجا که دنبالِ کم خرج ترین و راحت ترین نوعِ یادگیریست، خودش بعضی از این هنرها را در خانه و براساس الگو، یاد گرفته، اما هیچ نتیجه خاصی نداشته است. مخالفِ سرسختِ غیبت است. یعنی کافیست جلویِ او، از شخصی غیبت کنیم، حتی خیلی کوچک، در حدِّ گله گی، او قادر است به ثانیه نکشیده، با یک دنیا دلیل و برهان، تمامِ حرف ها و کارهایِ طرفِ مقابل را توجیه کند و او را بکند آدم خوبه ی قصه. خانواده برایش اهمیتِ زیادی دارد. و از همه مهمتر پدر و مادرش. یک حیایِ دخترانه در پَسِ تمامِ حرف ها و حرکاتش با والدینش، به چشم میخورد که برای من دوست داشتنیست. جانش بندِ بچه هایش است و هیچ وقت نخواسته که اعتراف کند که بچه اولش را بیشتر دوست دارد، حتی با تمامِ اذیت هایش.
رابطه اش با همسرش، در ظاهر که خوب است، اما .. به نظر آنطور که باید نیستند. آنطور که باید زن و شوهر باشند، نیستند. همین چند وقت پیش بود، وقتی دورِ هم جمع شدیم. قیافه اش کمی گرفته و دمغ بود. سوال پیچش کردند، ولی در جوابِ همه ی سوال ها خندید و خسته بودنش را بهانه کرد. اما .. در پَسِ نگاهِ شیشه ای اش، یک نوع بی خیالی خاصی نسبت به اطرافش دیدم. این نگاه فرق داشت با تمامِ نگاه هایش. این چشم ها می گفتند که خسته اند، نه از خانه تکانی و درس و بچه داری و شوهرداری. از چیزی فراتر از اینها. میترسم. از این میترسم که این زنِ صبور، یک جایی کاسه ی صبرش لبریز شود و بشود آنچه که نباید ..

این داستانه؟ همون تلفیق واقعیت و مجازه؟
نگفتی ساختار و پایه ش چی هست
اگه کامنته، زیادی ادبی هست برای یک کامنت. اگه شروع یک داستانه؛ زیادی برای یک داستان ساده ست.
بعنوان یک متن برای وبلاگ نویسی و روزنگاری، جالب و خوندنیه
ببخشید که قبل از گفتن و تعیین سبک و سیاق از طرف شما، اظهار نظر کردم

[ بدون نام ] دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 00:35

مشابه این اتفاق برام پیش اومده. خیلی حرص آدمو درمیاره.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.