پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گنگ خواب دیده

یعد از مدتها عدس پلو درست کرده ام. با سفارش پسر بزرگه کشمش را هم قاطی پیاز و گوشت چرخ کرده می کنم.اولین بار است که توی عمرم کشمش را وارد طبخی جات مطبخم کرده ام. عالی شده. ترکیب کشمش و پیاز و گوشت و زعفران و ادویه،همان بویی را راه انداخته که نه سال قبل،وقتی باردار بودم و از جلوی طبقه ی اول رد شدم, مدهوشم کرد. هیچ وقت هم رویم نشد از خانم همسایه بپرسم: چطوری عدس پلوت را درست کردی که همچین بویی راه انداخته!

دندانم درد می کند. عدس ها زیر دندانم شده اند تکه های سنگ. تمام دهانم درد می کند. کار کار همان آخرین دندان عقلی است که دکتر گفته بود زودتر بیا و از شرش راحت شو و من  بعد از تجربه ی ناگوار دندان سه ریشه ی قبلی که یک ماه و نیم طول کشید تا از درد بیفتد، حالا حالا ها جرات نمی کنم  بروم دندان عقل سه ریشه ی بعدی را بکشم. تمام دهانم درد شده.

غروب لکچر زبانم را خوب ارائه می کنم و برمی گردم. نگاه منفی ادیان مختلف به زن و دختر را موضوع حرفهایم کرده ام. دندانم خوب است. به شب نرسیده می افتم. پسرک وقتی می بیند من حال ندارم، بی سوال ، چندتا چیز را از یخچال بر می دارد و ترکیب می کند و بلند بلند می گوید: می دونم نمی تونی شام درست کنی. من شام خودمو درست کردم. اگه می خوای برای تو هم درست کنم. خیار بریدم و نمک زدم. به نظرت گوجه هم خرد کنم باهاش خوشمزه میشه؟

توی درد می خندم.بلند می شوم یک چیز سرسری برایشان درست می کنم. پسرک مدام می گوید : نه من نمی خورم. من شاممو خودم درست کردم.

بقیه را صدا می زنم و خودم یک راست می روم توی تخت. دهانم درد می کند. نمی توانم باز و بسته اش کنم. آقای پدر با توصیه ای محشر می آید: بیا ماست بخور. اون که جویدن نمی خواد!! بعد با یک ژلوفن و یک لیوان آب می آید و می رود.

می خوابم. صدای حرف زدن شان می آید. دعوای پدر پسری. دعوای برادرانه. حرفهای ریز ریز. نمی دانم واقعی هستند یا توهم من. با تکانی بیدار می شوم. ساعت یک نیمه شب است. می روم دستشویی. صورتم هنوز آرایش غروب را دارد. مسواک؟؟ هرگز. با این درد؟ آب سرد؟ نه. امشب هم برود روی دوازده شبی که تا حالا بدون مسواک خوابیده ام.

عدس پلوی توی قابلمه را توی ظرف دردار می ریزم و توی یخچال می گذارم. گلدان ها آب می خواهند. بماند برای فردا صبح. آب می خورم. می روم می خوابم.

صبح بیدار می شوم. صبحانه آماده می کنم. لیوان سفالی آقای پدر لب پر شده. سفیدی سفال به طرز بی رحمانه ای شب قبلم را یادآوری می کند. روی تمام سطح کانتر خاک نشسته. دیروز صبح همه جا را گردگیری کرده بودم. روی برگ گلدان ها خاک نشسته. به سفیدی میزند از خاک نرم. حس می کنم روی فرش ها را خاک گرفته و الان است که پایم فرو برود در خاک های نرم و گیر کنم.

با خودم فکر می کنم مگر چند وقت خوابیده بودم که این قدر همه چیز بهم ریخته؟ لیوان لب پر شده. خاک همه جا را گرفته. سبد توی سبنک پر از پوست خیار و هسته ی زردآلو و تفاله ی چای و ... شده. انگار مثل اصحاب کهف سالیان متمادی خوابیده باشم و حالا بعد از بیدار، همه چیر بهم ریخته و تغییر کرده باشد.

سنگگ توی سفره خشک شده. لابد لای سفره را خوب نبسته اند.با دیدن خشکی سنگگ، دندانم تیر می کشد.

چای ریخته ام. قسمت نرم تر نان را بریده ام و گذاشته ام روی میز. با شنیدن توصیه های ( حتما برو دندونپزشکی)، می روم توی اتاق. صورتم آرایش روز قبل را دارد.

همین چند روز قبل جایی خواندم: خانه  بدون مامان مثل کامپیوتر بدون اینترنت است. خندیده بودم. حالا اما...

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 25 تیر 1395 ساعت 06:31

نمیدونم برای شما هم پیش اومده یا نه، تو یه لحظه خاص، تو یه مکان خاص، با دیدنِ قیافه یک نفر، ذهنتون بره سمت اون شخص خاص و یادش کنید.

خب این موضوع برای من پیش اومد. حرم حضرت معصومه «سلام الله علیها» بودم و با دیدن یه خانم که کمی به شما شباهت داشت، شما رو یاد کردم!

آره چرا که نه. خیلی پیش میاد
آخی... چه جایی... چه یادی...
ممنون که یادم کردین. ممنون

فاطمه جمعه 25 تیر 1395 ساعت 06:28

مامان ها، چراغِ خونن

ایشالله همیشه زنده باشین و سایتون رو سر خانوادتون باشه.

خدا همه مامانها را سلامت نگه داره
آمین
ممنونم عزیزم. محبت دارین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.