پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دختر دریا

از  وقتی  توی تلگرام با هم حرف زدیم, اسمش را گذاشتیم دختر دریا، دختر انزلی.

قبل تر که فقط خواننده رمانم توی سایت بود، محبت و مهربان هایش را به من هدیه می داد . برای پسرکم نقاشی می کشید و عکسش را می فرستاد. شکلک های جیگر طلا پیدا می کرد و می فرستاد. حتی کمک کرد قورباغه های  حبابی وبلاگ پسرک را پیدا کنم و بچسبانم توی وبلاگ. از صنم و رفیع رمانم،  رسیدیم به حرفهایی در مورد پسرک. در مورد شیطنتهایش. بچگی هایش. تا تبدیل شد به دوست خوب مجازی. یکی از دوستهای خوب. برای پسرک voice  می فرستاد. صدای پسرک را گوش می داد.

من به داشتن دوستهای ندیده عادت دارم. دهه هفتاد، وقتی دبیرستانی بودم با دوست نزدیک یکی از دوستهای اهوازی ام ، مکاتبه ای دوست شدم و عین دوستهای واقعی برای هم از شمال ایران تا جنوب ایران، نامه نگاری می کردیم و طوری از زندگی هامان حرف می زدیم که گفتگوهای آن روزهای دورمان نشست توی دل اولین رمانم. این سال ها آن دوست برای خودش خانم شاعر و مترجم نازنینی شده که دورادور خبر هم را داریم.

دختر انزلی را مثل خواهر کوچیکه پذیرفته بودم. با محبت و مهربان. آنقدر که نتوانی از پس میزان مهرش بربیایی. کم بیاوری  و فقط نگاه کنی که دخترک نازنین شمالی، چطور محبتش را بی دریغ و ناب، به تو هدیه می کند.

آخر هفته ی قبل، بالاخره دختر دریا را توی شهر دریایی اش دیدم. با یک بغل مهربانی و محبت آمد و من و پسرها را حسابی شرمنده ی خودش و محبت خانواده اش کرد.

هدیه های ارزشمندی که چشم هایم را خیس از اشک کرد و دلم را لرزاند. برایم شمعدانی اژدر آورده بود. مربای بهار نارنج و رب آلوچه آورده بود. رشته خشکار. پاچ باقلا .  هرچیزی..هرچیزی که توی شهرش عطر مهربانی می داد برایم آورده بود.

مادر نازنینش تلفنی هم صحبتم شد و بعد برای تشکر از این همه مهربانی به دیدن شان رفتیم. صفا و صمیمیت شان بقدری بود که هر چهار نفرمان تحت تاثیر قرار گرفتیم. طوری که گمان نکنم هرگز از ذهن هایمان پاک شوند.

گلدان زیبای بنفشه ی آفریقایی توی دستهایم نشست و متحیر و حیران به دختری نگاه می کردم که از بند بند وجودش مهر می تراوید. بی دریغ و ناب!

دختر دریا یک آلبوم درست کرده بود از عکس های من و پسرها. عکس هایی که توی سایت های ناشران و وبلاگ هام و آنجا !! هست. آلبوم را نشانم دادم. خشک شده بودم. مات شده بودم. لال شده بودم. حیران ماندم به این فوران محبت و مهربانی. شوکه بودم. نمی دانستم در مقابل این همه صفا و خلوص چه کار باید بکنم. واقعا نمی دانستم.

به خانه رسیدیم. باقی هدایایش را باز کردم و وسط بند و بساط سفر و کاغد کادوهای باز شده، زدم زیر گریه. پسرک نگران برای برادرش توضیح می داد: (مامان مطمئنه که خیلی کم کاری کرده برای دختر انزلی. برای همین گریه می کنه!). حجم آن همه مهر، به گریه ام انداخته بود.

هنوز مزمزه می کنم آن روز را. آن دختر مهربان را. آن مهربانی ناب را.آن چشم های خندان را.

هرکسی وصف آن روزم را شنید این جمله را با کلمات متفاوت کفت: ( هنوز هم از این آدم مهربونای  واقعی، توی دنیا  پیدا میشه؟)

خب پیدا شد و از اقبال بلندم، یکی از بهترین هاشان، سرراه من قرار گرفت و دلم را پر کرد از دلگرمی.



نظرات 3 + ارسال نظر
بانوی اردیبهشت پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 11:39

سلام... نمی دونم چرا اشکم دراومد!

سلام

فاطمه جمعه 25 تیر 1395 ساعت 06:33

چه خوب که یکی از این آدم های مهربون دارید.

به نظرم، گاهی بعضی از دوست های مجازی، میتونن جای صد تا دوست واقعی رو برای آدم بگیره!

بله و خدا رو شکر
البته دوستهای مجازی واقعا خوب و نازنینی دارم. از این بابت واقعا خوش اقبال هستم که در کنار آدمهای مجازی ناجور و نافرم، دوستهای خوب و مهربون و نابی هم دارم.

shiva پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 11:18 http://sheeva.blogfa.com

چه لذت بخش پروانه جون

عالی تر از عالی
ممنون عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.