پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پل های مدیسون کانتی

کتاب را می خواندم و حس می کردم انگار خودم لبه ی پل ایستادم و سوژه ی دوربین شده ام. انگار پل سرپوشیده را عینا می دیدم و لمس می کردم. حتی می دانستم که یادداشتی روی دهانه ی ورودی پل می چسبانم. پیش پیش تصاویری جلوی چشمم رژه می رفت و دلم را می برد. به خودم که آمدم متوجه شدم سالها قبل فیلم این قصه را دیده بودم و حالا ضمیر ناخودآگاهم داشت بین کلماتی که می خواندم و تصاویری که دیده بودم، هماهنگی ایجاد می کرد.

دوست جان هدیه های زیادی به من داده. آنقدر زیاد که حتی نمی توانم تعدادش را بگویم. یکی از یکی ماه تر. دیشب به خودش هم گفتم، این کتاب یکی از بهترین چیزهایی بود که به من داده. ماه تر از ماه.

شاید ساختار قصه آنقدر قوت  نداشته باشد که قابل بحث و بررسی باشد، مخصوصا که از روی دفتر خاطرات واقعی یک آدم نوشته شده، اما حس و حال خوبی که به جان آدم می ریزد، به تمام  آن قواعد و ساختار ها پهلو می زند. شاید هم چون مریل استریپ دوست داشتنی  و کلینت ایستوود، ذهنیت قبلی ام را ساخته بودند اینقدر شیفته ی کتاب شده ام و اشک آلود تمامش کردم.

رابرت عکاس مجله ی نشنال جئوگرافیک است که برای گرفتن عکس های طبیعی، به ماموریتهای دور کشور و حتی دور دنیا می رود. او برای گرفتن عکس های دلخواهش حلقه های متعدد فیلم را استفاده می کند. پروژه ی جدید او عکاسی از پل های سرپوشیده ی منطقه ی مدیسون کانتی است. او چهار پل را پیدا کرده اما پل پنجم روی نقشه نیست. با راهنمایی گرفتن از فرانچسکا که صرفا یک زن خانه دار است و جز آشپزخانه و اتاق خواب، جور دیگری برای خانواده اش قابل تصور نیست، آمیخته به روزمرگی ها و رویامردگی هایش روی ایوان خانه اش نشسته، سراغ پل می رود. رابطه ی روحی غریبی بین فرانچسکا و رابرت  شکل می گیرد که منجر به عشقی غریب تر می شود. آنها فقط چهار روز را با هم سپری می کنند و پس از آن هرگز یکدیگر را نمی بینند. اما  این چهار روز چنان تاثیر عمیقی روی هردوی آنها می گذارد که تمام عمرشان را تحت الشعاع قرار می دهد.

در سال1995  کلینت ایستوود فیلم این قصه را کارگردانی کرد و خودش نقش عکاس را بازی کرد.


پل های مدیسون کانتی

رابرت جیمز والر

افراز


نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 25 تیر 1395 ساعت 06:42

کاشکی میشد یه بار دیگه خودم هم پام رو بذارم تو اون کتابخونه.

کاش میشد بعضی خواب ها رو دستشون رو بگیری و بیاری تو بیداری.

کاش

فاطمه دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 23:33

دیشب خواب عجیبی دیدم. (من کلا خواب زیاد میبینم، میشه گفت تقریبا هر شب.. اگر هم خوابم طولانی بشه، چند تا خواب متفاوت میبینم.)
خواب دیدم که رفتم یه کتابفروشی که کتاب بخرم. نمیدونم چی شد دقیقا و من چی به فروشنده که خانم هم بود گفتم که قبول کرد که شب ها من بیام و کلید کتابفروشی رو بده به من. شب که داخل مغازه شدم و از پشت در رو قفل کردم. رفتم سر وقت قفسه ها، این کتاب که اینجا معرفی کردید هم جزوش بود. میخواستم برنامه بریزم که همه کتاب ها رو بخونم.
وای اونقدر خوابش شیرین بود که وقتی بیدار شدم، گفتم کاشکی خواب نبود. کلی قفسه کتاب نخونده، حس خیلی شیرینی داره!

چه خواب خوب و هیجان انگیزی
دفعه ی بعد منو هم ببر توی اون کتابخونه

مریم گلی پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 08:42

خوندمش دیدمش و خیلی دوستش داشتم به خصوص که عاشق مریل استریپم

چه خوب
منم عاشقشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.