پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

وقایع نگاری سنسور دیفراست و شیطان درون

ساعت 7 و نیم عصر

دیروز غروب همه با هم پایتخت می دیدیم. بلند شدم دوتا لیوان  چای دم غروبی را توی سینک بشویم  و فکری برای شام اهالی کنم. برای یک لحظه صدای نقی معمولی و ارسطو عامل قطع شد. فقط برای یک لحظه! نگو همان یک لحظه نوسان برق داشتیم. تلویزیون خاموش شد و تا روشن شدن محافظ و برگشتن تصویر خانواده ی مشنگ بابا پنجعلی، چند دقیقه ای زمان رفت.


ساعت9 و نیم شب

صدایشان زدم بیایند برای شام. شام چی بود؟ مهم نیست. فرض کن برای آقای همسر و خودم  دلمه  بادمجان گرم کردم و برای پسرها پلو و مرغ. آقای همسر برای برداشتن یخ از یخساز قامت کشیدند.

-عه.. این چرا رفته روی این درجه؟ ببین. 88 . نباید 21- باشه؟

-چرا.  کو ببینم

دیدم. پنل دیجیتالی قسمت فریزِ یخچال جان ، قفل کرده بود روی 4 تا عدد 8. دفترچه ی راهنما  چیزی در این مورد نداشت. حدس هم زدیم که خدمات پس از فروش این وقت شب سرویس ندهد. پس هی  انگشت حیرت به دندان گزیدیم  و هر چند دقیقه یکبار فریزر را چک کردیم که مبادا مواد غذایی داخلش آب شود و تلپی بیفتد پایین. بخش یخچال  بی خیال و سبکسرانه برای خودش کار می کرد و دریغ از لحظه ای همدردی و دلسوزی و شفقت برای فریزر کناری که داشت زرتش قمصور می شد.


ساعت 11 صبح

تا سرویس کار باید شد ساعت 11 صبح. پسر خیلی جوانی که در نگاه اول اصلا  بهش نمی آمد بتواند مشکل یخچال را مرتفع کند. آدامس می جوید و طوری راه می رفت انگار یکی دارد هلش می دهد. تا در فریزی را باز کرد با تعجب عمیقی گفت:

-این حجم مواد غدایی برای این سایز فریزر؟  خیلیه . باید کمش کنید. همینه که مشکل درست کرده!

آقای همسر نگاه چپی به من انداخت. من  نیز بی اینکه خودم را ببازم، نگاه اخم آلود و چپ چپی به آقای سرویس کار انداختم که البته چون ایشان پشت به من توی فریزر فرو رفته بود، متوجه نگاهم نشد.

القصه فریزر خالی شد. آقای همسر بی توجه به ماحصل زحمات سالیانه و پر مشقت من، سبزی های پلویی و آشی  را از توی طبقات مخالف، بی نظم برمی داشت و توی سینی روی هم می چپاند. باقالی های نازنینم. برگ موهای عزیزم که از امسال تصیمیم گرفته بودم برای زمستان فریزشان کنم. وای...، هرآنچه بود از مرغ و ماهی و گوشت و اسفناج و لوبیا سبز و  آب لبوی یخی و ... بیرون آمد. با هر بخشی که بی نظم روی هم چیده می شد . من دوباره برشان می داشتم و توی لگن های بزرگ دسته بندی می کردم و می چیدم و اخم می کردم و آقای همسر چپ چپ نگاهم می کرد! آقاهه کشوها و طبقات را بیرون کشید و مدتی را تا کمر توی فریز فرو رفت و بعد دستور داد یخچال را خالی کنیم. برنامه ی ( با این سایز..این حجم...) را برای یخچال هم اجرا کرد. سپس ، کشوها و طبقات یخچال را کشید بیرون و رسید به قمقه ی ته یخچال. انگار که مچ ما را گرفته باشد با حالت رییس مآبانه ای سوال کرد:

-کسی ار بیرون اومده فیلتر یخچالو عوض کرده؟

خب... دلم خنک شد! حالا آقای همسر افتاده بود توی دام. شیطان درونم داشت برای خودش لزگی می رقصید. همانا خیلی خوشحال بود. آقای همسر اقرار کرد که توی تما این سالها خودش فیلتر را عوض می کرده. آقاهه قمقمه را نشانش داد که تهش داشت سیاه می شد. گفت داخلش کربن  ته نشین شده  و آب مسموم می شود و ...

هاهاها..( این خنده های شیطان درون من است که از قاطی شدن سبزی آش و پلویی داغ ها به دل دارد! )

حضرت ایشان ساعتی  در میانه ی یخچال فرو رفتند و غور ها کردند و سپس، با تعویض قطعه ای، سفارش ها نمودند و توصیه ها فرمودند. در نهایت از آقای همسر پرسیدند شغلشان چیست چون چهره شان آشناست. و  پس از کشف دلیل آن آشنایی ، لبخندها به لب آمد و دوستی ها جوانه زد. رییس آقاهه ارباب رجوع آقای همسر بودند و اصولا سروکارشان زیاد به شهرداری می افتاد.آقاهه توضیح داد که رشته ی تحصیلی اش برودت است. و گفت برودت یعنی سرما سازی! بعد گفت که درس تعمیرات یخچال را هم به طور تخصصی خوانده. در مورد دلیل قفل کردن پنل ازش سوال کردم و گفت که سنسور دیفراست که توی محیط یخچال کار گذاشته شده و با پنل روی فریزر ارتباط مستقیم دارد سوخته و تعویض شده. گفت بر اثر نوسان برق سوخته. یا کهنگی بعد از 5 سال یا هر دلیل دیگری. بهرحال دلیلش آن حجم مواد غذایی که می گفت نبود!


ساعت 3 بعدازظهر

آقاهه بالاخره رفت. کشوها را گذاشت برای من و رفت. یکی از کشوها جا نمی افتاد. دلیلش هم از نظر من که نه برودت خوانده بودم و نه به طور تخصصی تعمیرات یخچال را بلد بودم کاملا واضح بود. قبل از نصب مجدد کشوی سرمایشی بالای کشوی میوه و سبزی، می بایست کشوی های پایینی جا می افتاد. نه آقای همسر به حرف من گوش داد نه آقاهه از پشت تلفن. بعد از ساعتی دوباره با آقاهه تماس گرفته شد و ایشان آمدند و کشوی مذکور را باز کردند و کشوهای پایینی را جا انداختند و لبخند زنان رفتند. البته در آخر توصیه نمودند که آن حجم مواد غذایی را کمتر کنم چون ممکن است موتور یخچال را از کار بیندازد و بیچاره! شویم! و درست است که الان باعث مشکل نشده اما هر آن مشکل درست می کند!

فکر کنید بعد از رفتن آقاهه چطوری از آقای همسر جانم انتقام گرفتم؟

از او سوال کردم:

-آقاهه گفت دلیل سوختن پنل، تعویض فیلتر خونگی بوده؟

هاهاهاهاها...( شیطان درونم  بود که می خندید!)



گم شدن تدبیر بُرش!

از مهرماه سال قبل، هر بار رفتم دیار کودکی، هی پارچه نخی خریدم و انبار کردم.  هی خیال بافتم برای مانتو و دامن و شلوار نخی و هی هربار سروقت کمد رفتم، پارچه ها را عاشقانه نگاه کردم. مدتهاست تصمیم گرفته ام دامن داشته باشم. دامن های گل گلی و چین دار. دیدم خیلی وقت است توی لباس هایم چیزی به نام دامن مفقود است. طوری که وقتی  امسال یک دامن نخی گل گلی برای خودم خریدم پسرها، انگار پری مهربون را دیده باشند، هی با لبخند نگاهم کردند و هی گفتند چقدر قشنگ است!

یکی دوماه قبل ، پارچه را آب زدم تا  آب رفتگی شان معلوم شود. دیشب ، وقتی همه خواب بودند، بساطم را پهن کردم وسط  هال. یک شلوار و سه تا دامن و دو تا مانتوی نخی برش زدم و ماندم برای یک پارچه که دامن؟ مانتو؟ شلوار؟ سارافون؟ ...

جان می داد برای مانتو. در واقع حیف بود که بیرون نپوشی اش. شلوار هم که همان ثانیه های نخست از دایره ی انتخابات خارج شد. اصلا وقتی این همه دامن و مانتو توی ذهنت رژه می رود، فکر کردن به شلوار  ، خیانتی است به نوع پارچه های نخی گل گلی! مردد بین دامن و مانتو، بالاخره پارچه را تا زدم و قدش را اندازه گرفتم و پارچه را بریدم.باید مانتو می شد. قدش را هم کوتاه تر از بقیه گرفتم و اضافی پارچه ، آستین می شد و سر آستین ها هم بندینک داشت!

پارچه را که بریدم، دوباره چکش کردم. ترکی پارچه داشت به من می خندید! پارچه را اشتباهی بریده بودم. جای طول و عرض را اشتباهی تا زده بودم و فرت!! بریده بودمش. حالا نه دامن می شد نه مانتو نه  همان حتی شلوار مغضوب الیه! در صورت هر نوع خیالی اول باید بریدگی را به هم می دوختم و بعد تصمیم می گرفتم.

پارچه ها ی برش خورده و برش نخورده را تا زدم  و توی کیسه گذاشتم تا بعد از التیام یافتن زخمم، تصمیم بگیرم بدوزم شان!


-عکس تزیینی است


پاییز فصل آخر سال است

سه دختر هستند. از اولین روز دانشگاه به هم گره خورده اند و بعد از فارغ التحصیلی و فضای کار و زندگی ، هنوز با هم در ارتباطند. در عین نزدیکی ، دنیاهاشان با هم فاصله دارد. لیلا خموده و افسرده و ناامید، فقط به رفتن همسرش فکر می کند  و تمام فعل و انفعالات دنیا را با بودن و نبودن همسرش می سنجد. کودکی لیلا در بستری از آسایش و آرامش سپری شده و گویا این رفاه سبب شده که او در برابر مشکلات کم بیاورد و جز شکوه و گریه و رکود، هنری نداشته باشد.

شبانه با اسم عجیبی که پدرش با الهام از اشعار شاملو روی او گذاشته، همیشه هراسان و نگران است. از شنیدن هر انتقاد و پیشنهادی به گریه می افتد. به شدت وابسته به نظرات دیگران است و به تنهایی نمی تواند تصمیمی بگیرد. از بچگی تا الان که دختری 28 ساله شده، با افراط رقت باری از برادر کوچکترش است که دچار عقب ماندگی ذهنی است در مقابل حالتهای تهاجمی مادرشان مراقبت می کند. مادرش مدام دستمال به سر می بندد و با تظاهر به ناخوشی و افسردگی به نوعی از رحم و حس عداب وجدان دخترک سوء استفاده می کند و مسئولیت نگهداری و مراقبت از ماهان را روی دوش نحیف او می اندازد تا جایی که حتی با پیش آمدن حرف ازدواج او مخالفت می کند و انتظار دارد شبانه همیشه در خانه ی پدری بماند و مراقب برادرش باشد .

روجا از رشت به تهران آمده تا لیسانس بگیرد. بعد فوق گرفته و حالا برای دکتری، سعی در گرفتن پدیرش از فرانسه دارد. روزها و روزها از 9 شب تا 3 صبح زبان خوانده. موهایش را قرمز کرده و رفته سفارت و مصاحبه داده و کلی دامن و کلاه خریده و توی چمدانش گذاشته تا وقتی به فرانسه می رود همه را بپوشد و حتی اگر مجبور به کار توی آشپزخانه باشد و ظرف بشوید و پولی برای کرایه ی خانه نداشته باشد، توی نامه و ایمیل برای دوستانش بنویسد که اینجا همه چیر خوب است و زندگی عالی است. او از یکی از دانشگاه های لوتوز پدیرش گرفته و منتظر جواب سفارت است. کودکی او و خانواده اش در رشت گذشته. پدرش کسی نشده و به او می گوید که روجا و برادرش باید کسی شوند تا مردم آنها را به یاد بیاورند .تا وقتی روجا مشغول کارهای سفارت است، در برابر کسی جبهه نمی گیرد اما وقتی جواب سفارت را می شنود، توی ذهنش همه را نقد می کند. لیلا را، شبانه را، ...

میثاق ، همسر لیلا، انگار حلقه ی اتصال زن های این داستان است. لیلا عاشقش شده و با او ازدواج کرده. شبانه همواره ، ارسلان را که همکار و خواستگارش است، با او مقایسه می کند و روجا بعد از رفتن میثاق و جدایی لیلا و میثاق همچنان با او در ارتباط است.

هرسه از زندگی ناراضی اند و موقعیت شان را دوست ندارند اما نوع برخورد و مواجهه ی هر کدام با ناملایمات، بسته به نوع شخصیت درونی شان، متفاوت است. لیلا و شبانه ،گریه می کنند و یا خود را در خانه حبس می کنند( لیلا) ، یا مدام  با داستانهای شاهزاده و دیو و پرنسس، خیالپردازی می کنند و می خواهند برای فرار از مشکلات به تخیلات فانتزی پناه ببرند( شبانه)، اما روجا عاقلانه تر به زندگی نگاه می کند. شاید از دست دادن پدر در کودکی سبب شده روحیه ی مقاوم تر و واقع بین تری داشته باشد.

کتاب به دو فصل تابستان و پاییز و هر فصل به سه تکه تقسیم شده است. هر تکه قصه و واگویه های یکی از شخصیت هاست. زبان ادبی و قلم شیوای نسیم مرعشی ، قصه ی این سه زن به خواندنی و جذاب کرده .

پاییز فصل آخر سال است ، برنده جایزه ی جلال ال احمد است و در زمانی کمتر از یکسال به چاپ هشتم رسیده . نسیم مرعشی پیش تر از این با داستان های کوتاه نیز جوایز ادبی را از آن خود کرده بود.

 


پاییز فصل آخر سال است

نسیم مرعشی

نشر چشمه


کتاب های نمایشگاه 95

نشرآموت:

من پیش از تو / جوجو مویز

پس از تو / جوجو مویز

لالایی ها / الهه کاظم پور

من از گردنم بدم می آید / نورا افرون

زبان گل ها / ونسا دیفن باخ

لی لا لی لا / مارتین زوتر

آدم های روستایی خوب / فلانر اوکانری

همسر خاموش / ای اس ای هریسون

افسانه ی پسرک / فریبا کلهر

کشور ده متری / فریبا کلهر




نشر چشمه :

سرخ ِسفید / مهدی یزدانی خرم

خون مردگی / الهام فلاح

چرک / فلامک جنیدی

جایی به نام تاماساکو / فلامک جنیدی

پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی

پاییز از پاهایم بالا می رود /لیلا صبوحی خامنه

جامه دران /ناهید طباطبایی

بی باد، بی پارو / فریبا وفی

طلا بازی / امیرحسین شربیانی

نئو گلستان / پدرام ابراهیمی



نشر ققنوس و هیلا :

ملت عشق / الیف شاکاف

زندگی منفی یک / کیوان ارزاقی

چهره برافروخته / مرتضا کربلایی لو

وقتی سروها برگ می ریزند / فهیم عطار

سلام / نسیم غبیشی

قطار دهلی بمبئی / فریده خرمی

من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه / فریده حسینیان تهرانی

سامار / الهام فلاح



نشر کتاب نیستان / نشر افق / نشر ماهی

جذابیت عشق / تورج زاهدی / کتاب نیستان

گودی / جومپا لاهیری / نشر ماهی

بی نازنین / کیوان ارزاقی / نشر افق



نشر هیرمند:

دوره ی شش جلدی افسانه های ایرانی  / محمد قاسم زاده

افسانه های کهن ایرانی / محمد قاسم زاده


کتاب بخون !

آخرین روز تحصیلی پسرک با امتحان ریاضی تمام شد. خانوم شان گفته بود با خودتون اسباب بازی مورد علاقه تونو بیارین تا بعد از امتحان بازی کنید.

پسرک سه تا ماشین با خودش برد. یک  اتوبوس، یک فراری و یک آ  او دی.

از مدرسه برگشت. با صورتی که رد اشک روی گونه هاش سیاه شده بود. گفتم: گریه کردی؟

-بله! آخه از خانوم مون جدا میشم. باید گریه کنم. گریه نداره؟ کاش خانوم مون تا آخر دیپلمم ، خانوم مون باقی می موند. من دلم براش تنگ میشه!

برای اینکه دوباره گریه نکند سوال انحرافی پرسیدم!!!

-خب...  از بازی تون چه خبر؟ اصلا ریاضی تو چطوری دادی؟ خوب بود امتحانت؟

-بله امتحان خوب بود اما بازی خیلی بد بود. همه تبلت آورده بودند. هیشکی با من بازی نکرد. تموم ساعتا رو خودم تنهایی با ماشینام بازی کردم. چون همه سرشون توی تبلت شون بود. حالا هی بازم به من بگین برات تبلت نمی خریم. زوده. زوده. اصلا هم زود نیست. همه تبلت داشتن. اصلا شما خیلی پدر و مادر عجیبی هستین!!اصلا به فکر بچه تون نیستین. امروز همه منو مسخره می کردن. همه بهم می گفتن: بی تبلت! بی تبلت! بی تبلت!

-یعنی همه با هم به تو گفتن بی تبلت؟؟ من باورم نمیشه!

-باید باور کنی. یکی شون ازم سوال کرد تبلتتو نیاوردی؟ منم گفتم اصلا ندارم. بعد منو مسخره کرد. گفت بی تبلت بی تبلت بی تبلت! بعد بقیه هم با هم همینو گفتن!

-متاسفم. اما من نمی تونم حرفتو باور کنم که همه بهت گفتن بی تبلت. بیشتر حس می کنم داری اینطوری میگی تا من زودتر از وقتی که باهات قرار گذاشتم ، برات تبلت بخرم!

-نه هیچم اینطور نیست!

*

از چند سال قبل به پسرک گفته ایم که وقتی کلاس سومی شد برایش تبلت می گیریم. گاه گداری با تبلت من یا برادرش، بازی می کند. محدود و مختصر. خیلی خیلی اصرار دارد که خودش هم تبلت داشته باشد. از وقتی نیم وجب بچه بود تا الان!

امسال همان موعدی است که باید برایش تبلت بخریم. هرچند اصلا دلم راضی نیست و منطقم آن را قبول ندارد. ببینم تا کی می توانم خریدنش را عقب بیندازم.

آن روزی که می گفت همه مسخره اش کرده اند، با او قراری گذاشتم.

-اگه هرروز برای من چهار تا قصه از کتاب قصه هات بخونی، اجازه میدم  اون روز نیم ساعت با تبلت من بازی کنی.

حالا هروقت مرا گیر می آورد می آید برایم قصه می خواند.  توی تخت! توی مطبخ در حال رنده کردن گوجه برای املت!  وقتی دارم کتاب می خوانم! تا می آیم بنشینم و استراحت کنم! روخوانی اش با مزه است. کلمات را اشتباه می خواند. رج می زند. تند تند می خواند. کلک می زند. اما  می خواند. بعد هم نیمساعت بازی می کند و کیف می کند. خدا کند عاشق کتاب خواند و قصه خواند بشود و من ترسم کم بشود و وقتی برایش تبلت می خرم، تبلت را برای خواندن کتاب کنار بگذارد و دل من هی قیلی ویلی برود.

شباهت گیسوانه

آرش موهای لخت قشنگی داره. همیشه مدلی موهاش رو می زنه که کوتاه ، بلندی هاش به چشم میاد. بچه تر که بود چتری هاش اونقدر بلند بود که باید با مامانش دعوا می کردی تا ببردش و کوتاهشون کنه.

این ماه آرش مسابقه ی کشتی داره. رفته موهاش رو از ته زده. نیم سانتی.  مامانش و خودش میگن، یکی از حربه های حریف توی کشتی ، کشیدن موهای طرف مقابله . میگن ما این موقعیت رو از حریف گرفتیم! دیدن آرش کچل، هم خنده داره هم عجیب و دیدنی.

پسرک و پسرخاله ش برای هم VOICEهای تلگرامی می فرستن و برای هم کری می خونن و برای موهای هم ترانه های سوزناک می خونند!

وقتی موهاش رو کوتاه کردن گفته:

-چقدر شبیه خاله( ..) شدم.

موهای خاله، بعد از اتمام دوره ی شیمی درمانی در اومده. نیم سانتی میشه.

با دین هر عکسی که موهای نیم سانتی ش رو نشون میده، لبخند می زنم و دعا می کنم همه چیز ختم به خیر بشه.

آمین!