پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ضرب المثلی با تره و حسنی بسازید :)

چندروزی هست که متوجهم می رود توی اتاق کار و بی سرو صدا کارهایی می کند. گاهی سوال می کنم: کجایی؟ در چه حالی؟ مشکلی نداری؟ کمک نمی خوای؟

همیشه هم با خنده های مشکوک جواب می دهد: خوبم. نگران نباش. کار بدی نمی کنم.

چندبار گفت( شما یه ضبط قدیمی توی کمد دیواری دارین. میشه اونو بدین به من؟) .گفته بودم:(اون خرابه. اصلا کار نمی کنه. باید بندازیمش دور. اما بابا اینکارو نمی کنه).تاکید کرده بود که:( بدین ش به من. فقط رادیوشو گوش میدم. اون که خراب نیست. بدینش به من)گفته بودم:(نه. خونه رو به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ کردی با اسباب بازیات. همین مونده سمسار هم باز کنی).

یکی دوبار هم آدرس اشیا دیگر توی کمد دیوار را داد. با هیجان ازشان حرف می زد. فکر می کرد من نمی دانم چی توی کمد دیواری هست و فقط خودش اینها را کشف کرده.

امروی سرصبحانه با شادمانی برای آقای پدرش تعریف کرد:

-اگه بدونی چی توی کمد دیواری پیدا کردم. یه روزنامه پیدا کردم. توش عکس عمو محسن بود. شوهر خاله ( س). مصاحبه ش بود. بذار بیارمش تو هم ببینیش. راست میگم ها. عکس عمو بود توش.

بلند شد که برود. آقای پدرش چیزی نگفت . من اما...

با اینکه دعوایش کردم که بی اجازه سراغ وسایل بزرگترها نرود، چون هم کار زشتی است و هم ممکن است سندی مدرکی چیزی را که مهم باشد گم کند، اما مطمئنم که باز هم توی کمد دیواری را می گردد و چیزهایی پیدا می کند.

با خودم فکر کردم  که محال است بشود توی این خانه چیزی را جایی بگذاری و پسرک پیدایش نکند و به رویت نیاورد. فکر کن اگر مثلا سر بریده داشته باشی، هرگز نباید وارد خانه اش کنی.چون کشف می شود!

و همین اینک، الان که دارم این یادداشت را می نویسم، یادم آمد که من هم وقتی بچه بودم چقدر زیاد طبقه ی آخر کمد سبزه ی مامان را می گشتم و هی می نشستم عکس های مجلات زن روز . اطلاعات هفتگی و جوانان امروز و سپید و سیاه قدیمی مامان را نگاه می کردم و ادای  ژست هنرپیشه های توی عکس ها را در می آوردم .حتی دفتر ترانه های مامان را سعی می کردم بخوانم. هنوز نمی توانستم خط بزرگترها را خوب بخوانم. یک دفتر یادداشت کوچک هم پیدا کرده بودم که مال بابا بود.  دوست ها و مربی های ورزشی و نظامی اش برایش چیزهایی نوشته بودند. شعر بود. نقاشی بود. عکس بود.

خب اعتراف می کنم که بیشتر از این رویم نمی شود اعتراف کنم  و شاکی بشوم . بچه به مامانش رفته دیگه.

والسلام.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.