دارم فکر می کنم که چرا این یکی دو ساله، برخلاف تمام سالهای عمرم تا بحال، شلوغی و ازدحام مردم نفسم را می گیرد. چرا تاب نمی آورم که توی خیابانهای شلوغ راه بروم و بساط دستفروش ها را نگاه کنم. چرا وقتی پسرها پا شل می کنند تا تماشا کنند، دست شان را می کشم تا زودتر از شلوغی فرار کنم. چرا دوست ندارم روزها بیرون بروم و خریدهایم را می گذارم برای شب که هم خیابان ها خلوت باشد هم مغازه ها. که شلوغی نباشد. ازدحام نباشد. همهمه نباشد...چرا لذت می برم از شیرینی فروشی و آجیل فروشی خلوت آهر شبِ دم عید...؟
شاید از نشانه های ورود به چهل سالگی است.
حتی نوشتنش هم غریب و نا آشناست. چهل...! چهل...؟
من چهل سالگی رو دوست دارم
آدم پخته جا افتاده و پرازتجربه س.
دوسش دارم
چه خوب