پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

واکس هم می زنیم

دبیرستانی که بودم، عادت داشتم خودم کفش هایم را واکس بزنم. هیچ وقت هم فکر نکردم که این کار ، یک کار دخترانه نیست و مثلا بابا باید این کار را برای همه مان بکند. از هیچ کسی هم نشنیده بودم که واکس زدن را تفکیک جنسیتی بکند.

در اولین هفته های ازدواجم، وقتی داشتم کفشم را واکس می زدم، همینطوری بدون فکر کردن به چیزی،  کفش آقای همسر را هم واکس زدم و او از نمیدانم کجا بالای سرم پیدا شد و با خنده و سپس لبخند و تعجب بسیاری گفت:

-عه... واکس هم می زنی؟

بعد گفت:

-چرا تو واکس می زنی؟ میذاشتی خودم این کارو می کردم.

اعتراف می کنم که خجالت کشیدم. حس کرد کاری را انجام داده ام که در شأن منِ تازه عروس نیست. همینطوری واکس زدنم را کم و کمتر کردم تا باالکل از سرم افتاد و رسیدم به روزگاری که حتی زورم آمد که از این پارافین های بی رنگ و رنگی به کفشهایم بمالم. نهایتا یک دستمال نمدار و تمام.

این وسط کار آقای همسر همچنان ادامه داشت. او هر جمعه شب، کفشهایش رو روی روزنامه می گذاشت و برای شنبه ی فردا، حسابی تمیزشان می کرد. پسرها هم این کار را یاد گرفتند و یاد ندارم که روزی به من گفته باشند: (مامان..میشه کفشهامو تمیز کنی؟ می خوام برم بیرون). از وقتی  هم که دستگاه کفش پاک کن  توی اداره ها و مدارس  جا افتاد، بساط روزنامه اش از توی خانه جمع شد. البته ناگفته نگذارم که هیچ وقت به  کفش های من کاری نداشت. فکر کنم رسالتش فقط در آن حد بود که مرا از صرافت  تمیز کردن کفش هایم بیندازد.

دیشب که  دلم کشیده بود برای تمیز کردن کفشهایم،  دستکش وینیل بدون پودر به دستم کشیدم ( اگزما دوباره در حال خار خار کردن روی انگشت شستم است، باید مراقبش باشم ) پارافین بی رنگ را برداشتم و  قبل از اینکه کفشم را تمیز کنم، یک روزنامه را از تای وسطش باز کردم و کفشهای پسرها و آقای همسر و پوتین خودم را رویش گذاشتم. اول کفش خودم، بعد پسرک، بعد آقای همسر و در نهایت کفش پسر بزرگه را تمیز کردم و برق انداختم.  آقای همسر دراز کشیده بود و داشت با کنترل  ور می رفت. متوجه شد یا نشد؟ نمی دانم. اما حرفی نزد. کارم تمام شد. کفش ها را توی جاکفشی گذاشتم. فکر کردم این وروجک ها فردا اصلا متوجه می شوند که کفش هایشان اینقدر گوگولی مگولی شده؟

صبح باران می بارید. تند تند و عجول. مثل پسرهایی که دیرشان شده و لباس هایان را بدو بدو  تن شان می کنند. به باران عزیزم لبخند گشادی زدم و بعد از رفتن پسرها خوابیدم. امروز خودم مدرسه نداشتم. بیدار که شدم باران عزیزم هنوز می بارید. هنوز هم می بارد.

فکر کردم تا غروب که باید بروم کلاس زبان باران همچنان خواهد بارید یا نه؟ لازم است پوتین بپوشم یا نه؟  پووف ..تازه هم که تمیزشان کرده ام. گِل گِلی می شوند که! یادم افتاد که امروز همه با کفش های تمیز رفته اند. فکر کردم آیا با کفش های گلی و لَک بر می گردند یا...؟

آن لبخند گشاد دوباره روی لبم ظاهر شد. فکر کردم آیا امروز کسی متوجه می شد که با کفش های تمیز بیرون رفته یا نه؟




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.