پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کتاب خوان است

زنگ خورد. توی دفتر حسابی شلوغ بود. چندتا همکار برای تصحیح اوراق آمده بودند. یکی هم برای  امضای سفته هایش. رفتم که خداحافظی کنم و  بیایم خانه. وارد دفتر که شدم  خانم  تپلی زیبایی روی صندلی، نیم خیز شد. دخترک کنارش ایستاده بود. هردو قدبلند بودند. از شباهت مادر و دختر حسابی به وجد آمدم.  در کسری از ثانیه فکر کردم : پس این دخترک چاقالوی هپلی که  اهل حمام رفتن نیست و موهایش  همیشه کثیف است و بوی نامطبوع لباسها و موهایش داد همه را درآورده، روزی تبدیل به زنی زیبا و فریبا، مثل مامانش خواهد شد.

مادرش احوالپرسی کرد  و پرسید:

-شما خانمِ...؟

قبل از من دخترک جواب داد:

-خانمِ ادبیات.

مادره گفت:

-خوبین خانمِ ادبیات؟

لبخند زدم. با همان ته مایه ی لیخند گفتم:

-چزا دخترتون اینقدر غیبت می کنه؟ غیبت های کلاسیش به اندازه ی کافی زیاد هست. دیگه چرا سر امتحاناش غیبت داره؟

مادر دل پر دردی داشت. آنقدر گفت و گفت که ناخودآگاه صدایش بالا رفت. بغض کرد. چشم هایش خیس شد و ...

داشتم می مردم. هربار مادر یا پدری را می بینم که از شرمندگی رفتار و کارهای دخترش به گریه می افتد، بهت زده می شود ، صدایش می لرزد یا ناگهان سکوت مطلق می کند، دلم هری می ریزد. فکر می کنم چه فرقی دارد کجا باشیم. کجا بنشینیم و کجا بخوابیم، همه مان مادر و پدر هستیم. آدمهایی که با  کلی امید و آرزو بچه ها را بزرگ می کنیم و انتظار می کشیم که بهتریم آدم دنیا بشوند. بهترین تحصیلات را داشته باشند. بهترین شغل، بهترین دوست، بهترین تربیت، بهترین اجتماع...

بارها تنم لرزیده از شکستن و بهم ریختم اولیایی که  فکر می کنند دیگر کاری ازشان بر نمی آید.

مادره  با صدای پر از بغض می گفت:

-نمی خواد درس بخونه. نمی خواد ورزش کنه. برای انجام ندادن هرکاری هزار تا بهونه میاره. همش دل درد رو بهونه می کنه. همش می خوابه. مگه من چقدر درآمد دارم که هزینه ی مدرسه شو بدم. آوردمش غیر انتفاعی که خوب درس بخونه. اما نمی خونه. شوهر من یه راننده تاکسی بیشتر نیست. بخدا ظلمه که اون بره با هزار بدبختی روزی 50 هزار تون دربیاره، من بیام بریزم پای این دختر، اما اینم ناسپاس باشه.  و ......

دیرم شده بود. چند تا جمله گفتم و خداحافظی کردم . زدم بیرون. مادره مانده بود و پنج - شش تا دبیر که لابد هرکدام حرفی برای گفتن داشتند.

توی راه یادم افتاد که دخترک را بارها سرکلاسم موقع خواندن رمان های زرد غافلگیر کرده بودم. از در همراهی درآمده بودم و توی علایقش سرک کشیده بودم. اسم کتابهایی را که خوانده، پرسیده بودم و توصیه کرده بودم که رمان را توی وقتهای بیکاری بخواند و ...

یادم افتاد که دخترک گفته بود پدرش مشوق اصلی اش برای کتاب خواندن است. گفته بود پدرش حسابی اهل مطالعه است. گفته بود پدرش درس سیاسی ها را خوانده. گفته بودم : علوم سیاسی؟ گفته بود: آره فکر کنم  همین. گفته بودم: شغل پدرت چیه؟ گفته بود: مهندس. دخترها خندیده بودند که: این چه مهندسیه که سیاسیه؟ گفته بود: نه... اول مهندسه بعد سیاسی.

آخرین تصویری که از  دخترک توی ذهنم بود، شوره های گنده گنده ی روی موهای پیش سرش بود.  مادرش زیبا بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
یه دوست چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 10:46

سلام عزیزم
نمیدونم چرا با خوندن متن چشمام پر اشک شد
آخه چرا نوجوانای ما الان اصلا به حرفای پدر مادراشون اهمیت نمیدند
مطمئنم روزی چند بار همین مادر به دخترش میگه بیا برو حموم اما...............

سلام بر شما نازنین
چی بگم.
مسلما مامانه مدام تذکر میده.اما دختره...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.