پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یعنی چیکارم داشت؟

سه شنبه توی کلاس حسابداری گاز گرفته شدم!

بخاری دیواری کلاس که از سال قبل مشکل اساسی دارد و سرویس اساسی نشده و گازش باعث منگی دخترها می شود، خدمت من هم رسید. پارسال هم کلی شاکی شده بودم بابت از بوی گاز. امسال نیز. اما مدام وعده به (درست میشه و ...) داده شدیم.

سرم را روی دفتر نمره پایین می بردم که نمره بگذارم، اما وقتی بالا می آمد ، سنگینی آزاردهنده ای درناحیه ی پشت سرم حس می کرد. سرم به سختی بالا می آمد. یکی از این دفعات نمی دانم چشم هایم چطور قیلی ویلی می رفت که دختر ها هی سوال کردند: خانوم خوبین؟؟ خانوم چه تون شد؟

یک ساعت و ربع وسط بیکاربودم. ماندم توی دفتر. چشم روی هم گذاشتم  و نا نداشتم که جواب کسی را بدهم. بالاخره بعد از یکساعت بهترشدم. دوباره باید توی همان کلاس گاز گازی می رفتم. رفتم. اما لای در را کمی باز گذاشتم. خب دخترها سردشان می شد. میزم را کشاندم جلوی در. ترجیح دادم از سرمای آن روز بلرزم تا از استنشاق گاز  بمیرم.

به خانه که رسیدم دیدم استعداد غریبی در گرفتن پاچه ی همگان دارم. از پسر پاگچی طفلی ام بگیر تا پسرک شیطان و ...

سرمیز شام که موضوع گاز را تعریف کردم، از جانب همگان مورد ارعاب و تهدید قرار گرفتم که یا مدرسه را ول می کنم و می نشینم توی خانه یا....

تا خود صبح کابوس دیدم. خواب می دیدم پشت رل کامیون نشسته ام و توی خیابان ها  کارگرهای ساختمانی را زیر می گیرم و رد می شوم. نمی توانستم کامیون گنده را کنترل کنم و همینطور مردم را له می کردم و می رفتم. بیدار که شدم عذاب وجدان آن همه کشته ی در خواب داشت مرا می کشت.

حسابی کفری بودم. تصمیم داشتم همین امروز بهانه ای دست مدیر و موسس بدهم و حرف مان بشود و من کیفم را بردارم و برای همیشه برگردم به خانه ام.

زنگ اول به دخترهای سوم گفتم (سربه سر هم نگذارندو فقط درس را گوش بدهند.) دخترها هی گیر دادند به  اخلاق خجسته ام و اخم های درهمم. قربان صدقه رفتند. ناز کشیدند. حرفهای خنده دار زدند تا بالاخره ترکیدم:

-جای این همه مسخره بازی یه کم درس بخونید تا نمره های دینی تون بره بالا. فکرکردین اگه این درسو بیفتین  می تونید دیپلم بگیرید؟ از بچه های پارسال عبرت بگیرید. همینطوریش که گاز گرفتگی و بی اهمیتی  به امنیت مدرسه منو از اینجا فراری میده،  شما هم زیر ده بشین تا من کلا جمع کنم ازاین مدرسه برم.

زنگ تفریح مدیر به من گفت ( رییس شورای مدرسه-یکی از همان سال سومی ها- درخواست تعمیر و سرویس تمام بخاری های مدرسه را کرده تا خانم فلانی - من ـ از این مدرسه نرود )

متوجه شدم چند تا از دخترهای دومی  بخاطر سردرد و سرگیجه و حالت تهوع امروز به مدرسه نیامده بودند.

ساعت بعد مادرهای دومی برای گرفتن کارنامه ی ماهانه آمده بودند. چهار پنج تا از مادرها را دیدم و باهاشان درمورد سطح درسی دخترهاشان حرف زدم.جمله ی مشترک مادرها این بود: (شما فامیلی تون چیه؟ آها..خب خانوم فلانی..تو رو خدا از این مدرسه نرید. دخترم گفته اگه خانوم فلانی بره ..منم از مدرسه میرم. تو رو خدا وسط سالی این بچه رو آلاخون والا خون نکنید)

این رفتن و رفتن..از همان  تهدید سومی ها آب خورده بود. اما دلجویی های بچه ها و مادرها عصبانیت صبحم را به کلی از بین برده بود. دروغ چرا؟ حالم خوش شده بود.

ساعت کاری ام تمام شد. برگشتم به خانه. توی راه پله ها گوشی ام زنگ می خورد. دستکش دستم بود. کیفم سنگین بود. کی می خواست با این همه سنگینی لباسهای زمستانی، گوشی را از ته کیف بیرون بکشد؟ گفتم هرکی هست می تواند دو دقیقه دیگرهم صبرکند تا من برسم توی واحد و لباسم را عوض کنم و بعد حرف بزنم. صدای زنگ خوردن قطع شد. بالا که رسیدم گوشی را چک کردم. موسس مدرسه زنگ زده بود.

دوحال بیشتر نداشت: یا می خواست حالم را بپرسد که کلا و اصولا از محالات است. یا می خواست بگوید: خانوم فلانی ، ما را تهدید کرده ای که می خواهی بروی؟ خب از شنبه دیگر تشریف نیار مدرسه.


و تا همین حالا من نکرده ام زنگ بزنم ببینم برای چی تماس گرفته بود!

والسلام.

یک معلم گاز گرفته شده!



نه که خوش خوشانم باشد که هر دوساعت یک بار بیایم پست بگذارم توی وبلاگ. نه. دارم سوالات 5 درس ترم اول طرح می کنم. مغزم که سوت می کشد و خلقم که تنگ می شود و دستم بی حس که می شود از نوشتن...می آیم اینجا یک خاطره درمی کنم و می روم.



نظرات 4 + ارسال نظر
یه دوست شنبه 28 آذر 1394 ساعت 14:41

سلام عزیزم خوش بحال شاگرداتون ای کاش میشد منم شاگردتون میشدم
ممنونم که میایین برای ماهم مینویسید

سلام به روی ماهت
ای جانم...
اما من خیلی بداخلاقم ها... گفته باشم..بعدا نیای اعتراض کنی

لبخند ماه جمعه 27 آذر 1394 ساعت 20:01 http://labkhandemah.blogsky.com

خاطراتتان را میخوانم گرامی
امسال مرخصی گرفته ام وگرنه من هم باید حال و روز شما را میداشتم.

خدا قوت.

لطف دارید عزیزم
انشاله مرخصی مایه ی تجدید قوا و روحیه ی مضاعف برای سال های بعد بشه

شما نیز خداقوت

پریا جمعه 27 آذر 1394 ساعت 19:47 http://athletic-programmer.blogsky.com/

چقدر دردناک بود این پست
ای کاش یکم به وضع گرمایشی مدارس و دانشگاه ها برسن.
تو دانشگاه ما که هنوز شوفاژ هارو به اون شکل روشن نکردن.

فکر کنم موسس میخواد بگه که این وضعیت رو درست میکنه و شایدم از شما به خاطر این مسئله عذرخواهی کنه :)

با قسمت اول حرفهات که کاملا موافقم.
قسمت دو م رو
چی بگم...

معلم کوچولو جمعه 27 آذر 1394 ساعت 19:26 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

اصلا این معلمی خطرناک ترین شغل دنیاست

و یکی از سخت ترین شغل های دنیا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.