پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مسافر ابدی

از طبقه ی پایین مدام صدای گریه می آید. صدای (وای ..وای..وای..). صدای ( برادرم...سالارم..سرورم...). صدای ( خاله تو نمی تونی منو درک کنی.. خاله ..نمی تونی درکم کنی..خاله نمی تونی درکم کنی...).صدای ضجه های نامفهوم. صدای ناله های شوریده. صدای شیون. صدای عزا.

آقای طبقه ی پایینی به رحمت خدا رفته. طبقه ی پایینی ها دو هفته است به ساختمان ما آمده اند. آقایی که مرحوم شده از خیلی وقت قبل تر توی بیمارستان بستری بوده و هیچ وقت خانه ی جدید خانواده اش را ندیده. حالا خانواده اش جلوی حیاط داربست زده اند تا بنر های تسلیت  اقوام و آشنایان را  رویش نصب کنند. یک بنر خیلی بزرگ هم از آقای متوفی روی دیوار روبروی ساختمان زده اند. توی تاریک روشن عصر ، چهره اش بین 50 تا 55 تشخیص داده می شود. دختر جوانش را یکی دوبار از این بالا، توی حیاط دیده ام. لابد کسی که ضجه می زد و خاله اش دلداری اش می داد همان دختر بود. لابد..

خودم را توی آشپزخانه گم می کنم که صدای گریه ها را نشنوم. توی هر اتاقی که بروی صدای گریه می آید. صدای جیغ های بی محابا. صدای فریاد های بی پروا. و من عین چی از فکر کردن به مرگ عزیزانم می ترسم. آنقدر که نمی توانم صدای گریه ها را بشنوم و خودم گریه نکنم. خودم نشکنم. خودم نمیرم.

من و بچه هایم از صدای گریه ها و شیون همسایه و مهمان ها شان، بغض می کنیم و با نم اشکی که ته چشم مان می درخشد با هم حرف می زنیم و آرزو می کنیم که خدا بهشان صبر بدهد. که خدا بهشان آرامش بدهد.

حیاط مان بالکل تغییر شکل داده. با آن در باز. با آن داربست که کم کم پر از بنر می شود. با لامپ هایی که همه با هم روشن شده اند. بغض نشسته توی چانه ام. دوست ندارم پسرها توی صورتم زل بزنند. دوست ندارم بفهمند مادرشان به تلنگری به هم می ریزد و از ترس دور شدن از وابسته هایش، دارد دق می کند. دوست ندارم ترسو بودنم را بفهمند. دوست ندارم ترسو بودنم را یاد بگیرند. دوست ندار وابسته بودنم را یاد بگیرند.

جلوی اجاق گار می ایستم و  مایه ی کتلت را توی دستم شکل می دهم. ماهیتابه دارد پر می شود از کتلت های سیر دار. و من پرت می شوم به پانزده سالگی ام. به وقتی بابا خم شد روی خودش و افتاد توی پا شیر سازمان و من ترسان دویدم و نتوانستم بلندش کنم. و بعد دویدم سمت اتاقی که عمو و مردهای فامیل نشسته بودند و برای سوم رضا برنامه ریزی می کردند. هراسان عمو را صدا زدم و گفتم: عمو..بابام..

بابا از فرط غصه بی حال و ضعیف افتاده بود توی آب های جلوی پاشیر و تمام لباس هایش خیس شده بود. عمو و مردها بردندش توی اتاق بی بی . مامان برایش لباس برد.لباسش عوض شد و بابا به گریه های صدادار من نگاه کرد و با لبخند پرسیذ: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ عین چی ترسیده بودم. فکر کردم بابا دیوانه شده و حافظه اش را از دست داده. برای همین خودم را زدم به نفهمی و گفتم: چیزی نشده. خوردم زمین. دستم درد می کنه. بابا لبخند زد. عمو صدایم کرد و گفت بگذارم بابا استراحت کند. بابا آرام ناله می کرد: کمرم شکست. و من گریه می کردم.

صدای گریه های طبقه ی پایین مرا می ترساند. عین چی می ترساند.از نبودن ها و نداشتن ها می ترساند.


نظرات 1 + ارسال نظر
شیوا سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 15:02 http://sheeva.blogfa, shivapoorang.blogsky

پروانه‌ی عزیزم امیدوارم این روزها زود بگذره روزهای غم و اشک. و باز شاد و خندان ببینمت که سرشاری از انرژی و شادمانی و پیروزی... همه تون سلامت باشید

سلام عزیزم
آمین..آمین...آمین
ممنونم شیوا جانم..برای مهربونی هات

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.